Liberalism Doomed the Liberal International Order A Less Legalistic System Would Help Protect Democracies Stacie E. Goddard, Ronald R. Krebs, Christian Kreuder-Sonnen, and Berthold Rittberger Foreign Affairs July 28, 2025 ترجمه آزاد لیبرالیسم، نظم بینالملل لیبرال را به فنا داد. یک سیستم کمتر قانونگرا میتواند به حفاظت از دموکراسیها کمک کند استیسی ای. گادارد، رونالد آر. کربس، کریستین کرویدر-زونن و برتولد ریتبرگر یداله فضل الهی 07/05/1404 نظم بینالملل لیبرال در حال مرگ است و حامیان فراآتلانتیک آن در اندوه فرو رفتهاند. در دوره نخست ریاست جمهوری ترامپ، بسیاری در حالت انکار به سر میبردند، اما اکنون شمار کمی چنین وضعی دارند. برخی خشمگین هستند و یک متهم را سرزنش میکنند — معمولاً رئیسجمهور آمریکا، دونالد ترامپ — که بهزعم آنها بدون ضرورت، آنچه را عزیز میداشتند نابود کرده و وعده میدهند که برای تقویت نهادهای جهانی گام بردارند: برای مثال، در ماه مارس، آنالنا بربوک، وزیر امور خارجه آلمان، اعلام کرد که «زمان بیرحمی آغاز شده و ما باید بیش از همیشه از نظم بینالمللی مبتنی بر قواعد و قدرت قانون دفاع کنیم.» برخی دیگر، مانند دبیرکل ناتو، مارک روت، و نخستوزیر بریتانیا، کیر استارمر، امیدوارند بتوانند با زانو زدن نزد کاخ سفید و خوشآمدگویی به ترامپ، آمریکا را قانع کنند تا دوباره در اتحادهای تاریخیاش سرمایهگذاری کند و اصول کلیدی مانند حاکمیت سرزمینی را حمایت نماید. برخی دیگر افسرده و ناامید و پذیرای زوال این نظم هستند اما قادر به تصور آیندهای جایگزین نیستند. اما شمار کمی از این عزاداران واقعاً آماده پذیرش پایان این نظم هستند. و باید آماده باشند. دعا برای باحیای مجدد آن نه تنها سادهلوحانه بلکه ضد بهرهور است. تمامی این واکنشها، بیماری عمیقتر این نظم را به درستی تشخیص نمیدهند و در نتیجه نسخه اشتباهی تجویز میکنند. بحران نظم بینالملل لیبرال را نمیتوان صرفاً به سیاستهای ناسیونالیستی ترامپ، چرخش سخت نولیبرال در دهه ۱۹۹۰ یا ظهور قدرتهای تجدیدنظر طلب و غیرلیبرال مانند چین و روسیه نسبت داد. این عوامل هرکدام واجد نقشی بودند، اما نهایتاً نظم پساجنگ به دلیل آنچه بسیاری به عنوان بزرگترین قوت آن میدیدند — بنیانگذاری نهادها، هنجارها و مبتنی بر اصول لیبرال — ضعیف شد. پشتیبانان آن معتقد بودند ارائه کالاهای عمومی جهانی، ایجاد نهادهای فراگیر و تعهد به حاکمیت قانون باعث میشود نظم بین الملل استوار باقی بماند. اما نتیجه غیرمنتظره این بود که این نظم سختگیر، واکنشناپذیر و انعطافناپذیر شد و این خود نیروهای خواهان زوال آن را تشویق کرد. به طور پارادوکسیکال، اگر قرار باشد یک نظم بینالمللی چندجانبه و همکارانه که صلح و رفاه را تسهیل و دموکراسیهای لیبرال را شکوفا کند احیا شود، ساختار و روشهای آن نباید بیش از حد به اصول لیبرال متکی باشد. بلکه باید به شکلی واقعبینانهتر و کثرتگراتر بازسازی شود که رویههای حقوقی صرف را با رقابت سیاسی گستردهتر جایگزین نماید.
روایتهای بزرگ روایتهای متعددی درباره زوال نظم بینالملل پساجنگ وجود دارد که معمولاً از نقطهای مشترک آغاز شده و فصلهای ابتدایی آنها همپوشانی دارد. در اواخر دهه ۱۹۴۰، رهبران غربی بهشدت خواهان جلوگیری از اشتباهات خودخواهانه و کوتاهمدتی بودند که موجب ظهور فاشیسم و جنگ جهانی دوم شده بود. به رهبری ایالات متحده، نهادهایی چون سازمان ملل متحد، صندوق بینالمللی پول، بانک جهانی و موافقتنامه عمومی تعرفه و تجارت (GATT) را ایجاد کردند تا از مرزهای دولتی حمایت کنند، جریان آزادتر کالا، پول و ایدهها را تشویق نمایند، توسعه اقتصادی و ثبات پولی را ارتقا دهند و کمونیسم و نیروهای سیاسی غیرلیبرال را عقب برانند. این هنجارها و نهادها نظم بینالمللی را تعریف کردند که رفتار مشروع دولتها را بر پایه تعهدات لیبرال تنظیم میکرد. طبق روایتهای غالب، این نظم در غرب موفق بود و ایالات متحده به عنوان هژمون خیرخواه شناخته میشد. اما روایتها پس از آن متفاوت میشوند. یک روایت، سقوط نظم را به نفاق پنهان و بنیادین آن نسبت میدهد. مطابق این روایت، نظم بین الملل هرگز کالاهای عمومی وعده داده شده را به طور کامل عرضه نکرد زیرا آمریکا و دیگر قدرتهای برتر آن را طوری دستکاری کردند که سهم نامتناسبی از منافع را به خود اختصاص دهند. آنها هرگز جریان آزاد واقعی تجارت، سرمایهگذاری، ایدهها و مردم را نپذیرفتند زیرا از جهانی برابر میترسیدند. در نتیجه، کشورهای پیرامونی همیشه در حال دویدن بودند اما هرگز نمیرسیدند. راه حل این روایت عبارت ازحذف کامل قدرت و امتیاز از نظم بینالملل، جهت تحقق بخشیدن به آرمانهای واقعی لیبرال است. روایت دوم، افول نظم بین الملل{لیبرالی} را به غرور پساجنگ سرد نسبت میدهد. پس از فروپاشی شوروی، قدرت بیرقیب آمریکا و متحدانش باعث شد تلاش کنند دنیای «آزادی تحت قانون» را به کمال برسانند. آنها خیلی سریع استانداردهای بسیار بالای حکمرانی لیبرال را در حوزههای مختلف اعمال کردند، به نهادها و دادگاههای بین المللی قدرت فزایندهای دادند که مشروعیت ناشی از انتخابات دموکراتیک نداشتند و اغلب غیر پاسخگو به نظر میرسیدند. راه حل: بازگرداندن نظمی که در دهههای پس از جنگ جهانی دوم موفق بود، زمانی که شبکه نهادها کمتر متراکم و با رویکرد سبکتر عمل میکردند. روایت سوم سقوط نظم را نتیجه خرابکاری میداند. در این روایت، پس از جنگ سرد، آمریکا و متحدانش دولتهای غیرلیبرالی مانند چین و روسیه را به طور گزینشی در نهادهای نظم پذیرفتند به این امید که با عضویت آنها، این کشورها لیبرال شوند. اما این استراتژی شکست خورد. رشد چین و بازگشت روسیه، نظم بین الملل لیبرال را از درون تضعیف کرد. در عین حال، هرچه نظم بیشتر در ایجاد رفاه موفق بود، مخالفتهایی از سوی مردم ناراضی در اروپا، آمریکای شمالی و استرالیا شکل میگرفت که باور داشتند «ظهور بقیه» (به تعبیر خبرنگار فرید زکریا) به هزینه آنها بوده است. راه حل: اخراج کشورهایی که به اصول اعتقاد ندارند. هر سه روایت در حسرت بازگشت به زمانی هستند که نظم بین الملل کار میکرد و تصور بازگشت به نقطه قبل از فروپاشی را دارند. اما همه آنها شکست میخورند زیرا نمیبینند که مرگ نظم از ابتدا در DNA لیبرال آن برنامهریزی شده بود.
اصول نخستین قدرت آمریکا نظم بینالمللی پس از جنگ جهانی دوم را ایجاد و حفظ کرد، اما زبان و آرمان لیبرالی هدف آن را تعریف و مشروعیتبخشی به آن داد. مدافعان این نظم استدلال کردند که نظم بینالمللی به منافع جهانی که همه افراد عقلانی به دنبال آن هستند خدمت میکند. چون همه انسانها خواهان آزادی برای تعقیب منافع خود هستند، نظم بین الملل، موانع اقتصادی و سیاسی را برای این آزادی از میان برمیدارد. بنیانگذاران نظم معتقد بودند نهادهای آن ضروریاند چون کالاهای عمومی را تأمین میکنند که در غیابشان کمیاب خواهند بود. مطابق اصول فردگرایانه لیبرال، حتی اگر همه خواهان کالاهای عمومی مانند امنیت جمعی و تجارت آزاد باشند، ترجیح میدهند دیگران هزینههای آن را پرداخت کنند. این درس آشکار سیاستهای بینالمللی میاندوجنگ بود که منجر به حمایتگرایی خودتخریبگر و شکست جامعه ملل شد. سرانجام، نظم پساجنگ مشابه قانون اساسیهای ملی لیبرال، حکومت قانون را برای مهار سیاست قدرت به کارگرفت. نهادها شفاف و قواعد الزامآور بودند، حتی برای کسانی که آن قواعد را تدوین کرده بودند. تصمیمگیری و اجرا از قدرت خالص دولتی مصون بود. تاریخنگار مارک مازاور گفته است نظم پساجنگ «امکان ایجاد منطقهای بدون سیاست» را پیشبینی میکرد. اما این لیبرالیسم، خود نقطه ضعف نظم بود. این استدلالها که از اصول لیبرال برگرفته شده و با زبان لیبرال بیان میشد، در حوزههای مختلف سیاست تکرار میشد. رئیسجمهور آمریکا، هری ترومن، در ۱۹۴۹ اعلام کرد یک نظام تجاری مبتنی بر قواعد به «تمام کشورها، از جمله کشور ما، کمک بزرگی خواهد کرد تا از منابع انسانی و طبیعی جهان به شکل سازندهتری استفاده کنند.» سازمانهای امنیت جمعی مانند سازمان ملل و ناتو به دلیل حقیقت جهانی تأسیس شدند که به گفته وزیر امور خارجه ایتالیا، کارلو سفورزا، در مراسم امضای پیمان آتلانتیک شمالی ۱۹۴۹، «هیچ کشوری نمیتواند در آرامش و رفاه خود احساس امنیت کند اگر همسایگانش به طرف همان اهداف رفاه و امنیت بهطور ایمن حرکت نکنند.» نخستوزیر بلژیک، پل هنری اسپاک، گفت به دلیل منفعت جمعی ناتو، «تمام مردم جهان حق دارند برای آن شادی کنند.» نسل بعد، در متن پیمان منع گسترش تسلیحات هستهای ۱۹۶۸، هدفش را اجتناب از «ویرانیای که جنگ هستهای بر بشریت وارد میکند» عنوان کرد. با وجود نابرابری بین کشورهای هستهای و غیرهستهای که این پیمان به آن رسمیت بخشید، ادعا میکرد مشروع است چون قواعدی دارد که اعضا آزادانه پذیرفتهاند و آژانس بینالمللی انرژی اتمی آنها را بهطور بیطرفانه اجرا میکند. رئیسجمهور آمریکا، لیندون جانسون، هنگام امضای پیمان وعده داد «ایالات متحده هیچ مصونیتی را نمیخواهد که خود نپذیرفته باشد». برخی این ادعاها آرمانخواهانه و بعضاً ریاکارانه بودند. امپراتوریها — هم لیبرال و هم کمونیست — بخشهای وسیعی از جهان را تحت کنترل داشتند، فقر و نابرابری گسترده وعده رفاه اقتصادی برای همه را نقض میکرد و استثناهای حمایتگرایانه در نظام تجاری نوظهور تعبیه شده بود. گاهی معماران آنگلو-آمریکایی نظم پساجنگ سیاست قدرت را پذیرفتند در حالی که آن را در پوشش حقوق لیبرال پنهان میکردند. اما رد کردن زبان لیبرال مشروعیتبخش نظم پساجنگ به عنوان صرفاً تبلیغاتی اشتباه است. اصول لیبرال رفتار مدافعان نظم در مواجهه با خواستههای اصلاحی را شکل داد و باعث شد نظم نتواند خود را با تغییرات سیاسی جهانی تطبیق دهد. به عبارت دیگر، نظم لیبرالیسم، خود عامل فروپاشی آن بود.
وابستگی مسیر تمام نظمهای بینالمللی مورد مناقشهاند؛ حتی جامعترین آنها نیز هزینهها و منافع را نابرابر تقسیم میکنند. در دهه ۱۹۷۰، منتقدانی از جهان سوم، نظام تجاری جهانی را به نفع ثروتمندان میدیدند و از نظم اقتصادی بینالمللی جدیدی حمایت کردند که به نابرابری اقتصادی پاسخ دهد. چین به عنوان قدرت اقتصادی، بعدها درخواست سهم بیشتر در سازمان تجارت جهانی داشت و هند خواستار جایگاه دائمی در شورای امنیت سازمان ملل شد. پس از انتقال صنایع تولیدی از اقتصادهای توسعهیافته، پوپولیستها وعده استفاده از قدرت دولت برای مهار بازارها را دادند. اما نظم بینالملل لیبرال پساجنگ قرار بود توانمندتر باشد که این نارضایتیها را به اصلاحات تبدیل کند و اصول و شکل بنیادین خود را حفظ کند. چون نظم کالاهای عمومی ارائه میداد، همه باید در بقای آن سهیم میبودند. چون نهادهایش بر روی همه باز بودند، همه میتوانستند شکایت کنند و از طریق فرایندهای موجود پیگیری کنند. اگر این فرایندها شکست میخورد، چون قواعد نهادی قابل بحث بودند، چالشها میتوانست به اصلاحات عمیقتر منجر شود. شکایات پذیرفته و از بروز انقلاب جلوگیری میشد. این نظریه بود. اما در عمل، گفتمان لیبرالی که نظم را توجیه میکرد منجر به سرکوب مخالفتها شد. توجیه نظم با منافع جهانی و کالاهای عمومی، منتقدان را که آن را غیرعادلانه میدیدند بیاعتبار میکرد. اگر همه افراد عقلانی خواهان آنچه نظم عرضه میکند بودند، پس منتقدان یا ناآگاه و غیرعقلانی بودند یا غیر اخلاقی و دروغگو. وقتی منتقدان جنوب جهانی، دیدگاههای متفاوتی درباره تجارت برای منافع کشورهای توسعهنیافته مطرح کردند، اقتصاددان بریتانیایی پیتر توماس بائر آنها را «وحشیهای فکری» خواند که «اصول اولیه اقتصاد» را نمیفهمند. در انتخابات ۱۹۹۲ آمریکا، راس پرو، منتقد توافق تجارت آزاد آمریکای شمالی، پیشبینی کرد که «صدای مکیدن بزرگی به جنوب میرود.» اقتصاددانان رسمی مانند پل کروگمن او را به «دروغگوییهای بدخواهانه» متهم کردند. ال گور، نامزد معاونت ریاست جمهوری دموکرات، ادعا کرد پرو دنبال «سیاست منفیگرایی و ترسفروشی» برای سود شخصی است. بیست و پنج سال بعد، حمایتگرایی ترامپ باعث شد او و طرفدارانش «فاسد» نامیده شوند. کشورهایی که به دنبال تسلیحات هستهای بودند، حتی اگر نگرانیهای امنیتی واقعی داشتند، اغلب «یاغی»، «ضد قانون»، «متمرد» یا حتی «شیطان» خوانده شدند.
نظم پساجنگ قرار بود به شکلی منحصر به فرد توانایی هدایت نارضایتیها به سمت اصلاحات را داشته باشد. حتی زمانی که مدافعان این نظم میپذیرفتند که منتقدان نکات درستی دارند، واکنش آنها به گونهای بود که منتقدان سرخورده و مأیوس شدند. به جای پرداختن مستقیم به شکایات اساسی، مدافعان اصلاحات رویهای را اجرا کردند که با منطق مشروعیتبخشی لیبرال نظم همسو بود. اگر منتقدان کشورهای ثروتمند غربی را به عدم پایبندی به قواعد متهم میکردند، پاسخ لیبرال ساده بود: باید راههای دورزدن قانون را حذف کرد، قوانین را الزامآورتر ساخت و اختیار بیشتری به دادگاهها و سازمانهای بینالمللی داد. در نتیجه، در مواجهه با موجی از چالشها، ساختار عقلانی-حقوقی این نظم شکوفا شد. در مواجهه با بحثهای مکرر در سازمان تجارت جهانی درباره کشاورزی و مالکیت فکری که اغلب کشورهای ثروتمند شمال جهانی را در برابر کشورهای فقیر جنوب جهانی قرار میداد، مقامات تجارت بینالملل به جای تطبیق قوانین با منافع متنوع ملی، تلاش کردند قوانین را دقیقتر تعریف کرده و ابهامها را برطرف کنند. بنابراین، کشورها انعطاف کمتری برای تطبیق منافع داخلی خود داشتند در حالی که باید به قوانین سازمان تجارت جهانی پایبند میماندند. برای اینکه اجرای قواعد را از سیاست قدرت مصون کنند، سازمان تجارت جهانی مجهز به دادگاههای تجاری شد که قدرت حل اختلافات و تفسیر قانون را داشتند. دیوان کیفری بینالمللی برای پاسخگو کردن افراد، از جمله مقامات دولتی، نسبت به جرایم بسیار سنگین تأسیس شد. داوری الزامآور از طریق بانک جهانی قلب رژیم سرمایهگذاری بینالمللی شد. آژانس بینالمللی انرژی اتمی اختیار بازرسی از تأسیسات اعلام نشده را گسترش داد، بازرسانش اجازه استفاده از روشهای تهاجمیتر را یافتند و دولتها موظف شدند گزارشهای جامعتری ارائه کنند. کارشناسان بینالمللی در حوزههای گستردهای، از جرایم علیه بشریت تا استانداردهای ایمنی کشتیهای تفریحی جولان می دادند. طبق سالنامه سازمانهای بینالمللی، بین سالهای ۱۹۹۰ تا ۲۰۲۰ تعداد سازمانهای بینالمللی (از جمله سازمانهای غیردولتی) از حدود ۶ هزار به ۷۲ هزار و ۵۰۰ افزایش یافت. از دیدگاه لیبرالها، رهاشدگی دشمن مشروعیت در نظامهای سیاسی و حقوقی است و عدم قطعیت منبع تنش و تعارض. فرآیندهای شفاف که بر قواعد روشن مبتنی باشند و نتایج پیشبینیپذیر به بار آورند، اساس نظم و عدالتاند. حذف استثناها و برطرف کردن ابهامها، از منظر لیبرال، گامهای ضروری برای اصلاح نقصهای ذاتی نظم است.
مخاطره حقوقی نظم پساجنگ زمانی تحمل بیشتری نسبت به ابهام در قوانین و نهادهای بینالمللی داشت. سازندگان این نظم میدانستند که ابهام اغلب روانکننده چرخهای توافق بینالمللی است. گات که در سال ۱۹۴۷ پس از ناامیدی از تشکیل سازمان تجارت بینالملل امضا شد، اجازه میداد دولتها برخی تعهدات خود را به دلایل «امنیت ملی» نقض کنند و عملاً خود دولتها حق تعریف امنیت ملی را داشتند. مذاکرات چندجانبه گات به تدریج تعرفهها و سهمیهها را در جهان کاهش داد، موجب رشد رفاه جهانی شد و زمینهساز تأسیس سازمان تجارت جهانی شد. اگر طرفداران آزادی تجارت مطلق حاکم بودند، گات به سرنوشت سازمان تجارت بینالملل دچار میشد. هرگز درباره اعلامیه جهانی حقوق بشر ۱۹۴۸ پشتیبانی گسترده حاصل نمیشد اگر اعلامیه حقوق را به جزئیات بیان میکرد و الزام اجرایی در داخل کشورها یا در سطح بینالمللی را میخواست. به جای آن، امضاکنندگان توافق کردند که «هر فرد و هر سازمان اجتماعی» باید «با آموزش و پرورش به ترویج احترام به این حقوق و آزادیها» کمک کند نه از طریق اجبار، و «با اقدامات تدریجی ملی و بینالمللی» در دورهای نامعین «به تحقق کامل و جهانی این حقوق کمک کند» اما بدون تنبیه برای نقض آن. معاهده عدم اشاعه هستهای ۱۹۶۸ نیز فقط به خاطر متن مبهماش پذیرفته شد که به کشورهای هستهای و غیرهستهای مقداری انعطاف میداد. قدرتهای هستهای متعهد شدند «با حسن نیت به مذاکرات درباره پیمانی برای خلع سلاح کامل تحت نظارت سختگیرانه بینالمللی» ادامه دهند، اما نه در بازه زمانی مشخص یا الزامآور. کشورهای غیرهستهای نابرابری معاهده NPT را پذیرفتند فقط به این دلیل که معاهده هر پنج سال بازبینی و تمدید میشد. اگر کشورهای غیرهستهای اصرار بر فرایند الزامآوری داشتند که قدرتهای هستهای حتماً باید سلاحهای خود را نابود کنند، معاهده NPT هرگز امضا نمیشد و احتمالاً کشورهای بیشتری به سلاح هستهای مجهز میشدند. این مفاد مبهم و راههای فرار همیشه با معماری مفهومی لیبرال که طرفداران اصلی نظم پساجنگ بدان باور داشتند، در تناقض بود. وقتی شکایاتی مطرح میشد، بینالمللیها نمیتوانستند به راحتی از وضع موجود دفاع کنند بدون اینکه با اصول بنیادین نظم در تضاد باشند. بنابراین تنها راه منطقی پیش رو، سختگیرتر کردن قوانین، رفع ابهامها و الزامآورتر کردن اجرای آنها به نظر میرسید. بر خلاف گات، سازمان تجارت جهانی استثناهای امنیت ملی را قابل بازبینی و لغو کرد. پیمانهای حقوق بشر متعددی، رفتار داخلی دولتها را به بازبینی قضایی کشاندند. در ۱۹۹۵، معاهده عدم اشاعه به طور نامحدود تمدید شد و رژیم کنترل هستهای قانونیتر شد. ابهام، روانکننده چرخهای توافق بینالمللی است. اما همین اقداماتی که برای حفظ نظم انجام شد، آن را شکنندهتر و آسیبپذیرتر کرد. تضاد منافع از بین نمیرود. اگر به ناراضیان فرصت ابراز نارضایتی در نهادها داده نشود، آنها راهحلهای دیگری خواهند جست. فاصله گرفتن نهادهای بینالمللی از سیاست قدرت به معنای جدا شدن آنها از منبع حیاتی مشروعیت یعنی سیاست ملی بود. سیاست، همانطور که سنت دموکراتیک تأکید دارد، منبع حیاتی مشروعیت است که نتایج سیاستها را به منافع افراد و کشورها پیوند میدهد. با ضعیف شدن این پیوند، تصمیمات قضات و تکنوکراتهای بینالمللی هرچند حرفهای و عادلانه به نظر برسد، بیربط و غیرقابل پذیرش جلوه کرد. قوانین و مقررات دقیقتر، نفاق مداوم قدرتمندان را برجستهتر کرد. تخلفات آشکار در حوزههای گوناگون نشان داد که تعهد نظم به حاکمیت قانون فقط نمایشی است. با نبود بازخورد مستمر از سیاست ملی و فرایندهای سازش، نهادهای بینالمللی به مکانهای خشک و صرف اجرای قوانین تبدیل شدند. منتقدان رژیم تجارت بینالملل سالها نابرابری ذاتی قوانین را متذکر شده بودند، اما این اعتراضات با توسعه قوانین پیچیدهتر و حقوقیتر با تأسیس سازمان تجارت جهانی بیشتر شنیده شد. سیاستهای کشاورزی حمایتگرایانه آمریکا و اتحادیه اروپا به طور فزایندهای به عنوان نشانه فساد سیستماتیک خوانده میشد. همانطور که آرون جیتلی، وزیر بازرگانی هند در ۲۰۰۳ گفت، این قوانین «بر خلاف عدالت، انصاف و بازی عادلانه» بودند. تحلیل سخنرانیهای نمایندگان کشورهای جنوب جهانی در سازمان تجارت جهانی نشان میدهد که بین ۲۰۰۱ تا ۲۰۱۳، آنها نه تنها به ریاکاری غرب در تجارت اعتراض کردند بلکه به هسته ارزشهای اصلی تجارت آزاد و توازن منافع دموکراتیک هم شک کردند. در حوزه هستهای، کشورهای غیرهستهای هم بیشتر به تعریف «خیر عمومی» که نهادهای نظم ادعا میکردند، اعتراض کردند. پس از دائمی شدن NPT، قدرتهای هستهای علاقهای به خلع سلاح واقعی نشان ندادند و رژیم هستهای بر فرض حفظ بازدارندگی هستهای به عنوان ستون ثبات جهانی تکیه داشت. جاسوانت سینگ، وزیر امور خارجه هند در ۱۹۹۸ در مقالهای از نظام «آپارتاید هستهای» سخن گفت و آن را فاسد و غیرقابل اصلاح خواند. منتقدان قدرتهای هستهای را به ریاکاری متهم کردند، مانند چشمپوشی از برنامه هستهای اسرائیل و اعطای معافیت به هند در کنترل صادرات هستهای. این شکاف مشروعیتی باعث شد ابتکار «انساندوستانه» که بازدارندگی هستهای را بیارزش میدانست، گسترش یابد. در ۲۰۱۷، اکثریت قاطع اعضای سازمان ملل، اما نه حتی یک قدرت هستهای، با تصویب پیمان منع سلاح های هسته ای ، که بیشتر بانام پیمان منع هسته ای شناخته می شود، اساسا رژیم هستهای موجود را به چالش کشیدند. تردیدها درباره مشروعیت نظام تجارت نیز به چالشهای وجودی بزرگتری منجر شد. منتقدان جنوب جهانی، مانند لوئیس ایناسیو لولا دا سیلوا، از واژه «آپارتاید تجاری» برای بیاعتبار کردن سازمان تجارت جهانی استفاده کردند. در شمال ثروتمند جهانی، کسانی که نفوذ زیاد شرکتهای چندملیتی را خطرناک میدیدند، خواهان بازسازی اساسی نظم شدند. اعتراض ۵۰ هزار نفری سیاتل در ۱۹۹۹ به کنفرانس وزرای سازمان تجارت جهانی مشهور است. استناد به اینکه نظم جهانی به تأمین خیر عمومی جهانی متعهد است، زمینه را برای روایت قربانی شدن کشورهای مرکزی فراهم کرد. اگر همکاری جهانی یک عمل سخاوتمندانه است، آیا واقعاً در منافع ملی این کشورها هست؟ منتقدان چندجانبهگرایی و کمکهای خارجی در کشورهای ثروتمند این نظر را تقویت کردند. هزینههای تأمین کالاهای عمومی جهانی بیپایان به نظر میرسید و منافع ملی مبهم. رهبران پوپولیست مانند ترامپ، برگزیتچیها و اوربان در مجارستان، این ایده را به شدت تبلیغ کردند.
نظم نوین اقتدار نظم بینالمللی لیبرال پیش از بازگشت ترامپ به کاخ سفید، از پیش شکننده بود. برخی از حامیان آن، با نگاهی ناامیدانه به خرابیها، بهدرستی از مدافعان پرشور این نظم میخواهند تا نهادهای بینالمللی لیبرال را بازسازی و تقویت کنند. این همان استراتژیای بود که لیبرالها در دوران جنگ سرد دنبال میکردند؛ زمانی که اتحاد شوروی و متحدانش را از نهادهای کلیدی بینالمللی کنار گذاشته بودند. اما این رویکرد دیگر امکانپذیر نیست، بهویژه به دلیل موفقیتهای قابل توجهی که نظم بینالمللی لیبرال به دست آورده است. با وجود افزایش روندهایی مانند گرایش به نزدیکی زنجیره تأمین (near-shoring) و تجارت با کشورهای دوست (friend shoring)، و همچنین رشد حمایتگرایی و تعرفهها، وابستگی اقتصادی جهان همچنان از نظر تاریخی چشمگیر است. فرآیندهای جهانیسازی رفاه اقتصادی به همراه داشته اما در عین حال چالشهای نوینی مانند تغییرات اقلیمی، پاندمیها و مهاجرت اجباری پدید آوردهاند که همکاری بینالمللی را الزامی میسازند. همچنین، قدرتهای هستهای بیشتری وجود دارند که در ائتلافهایی کمتر منسجم و فشرده قرار گرفتهاند، بنابراین کنترل اشاعه سلاحهای هستهای به مسألهای پیچیدهتر بدل شده است. داشتن نوعی نظم جهانی دیگر یک انتخاب نیست؛ بلکه ضرورتی اجتنابناپذیر است. دولتها باید بر سر قواعدی توافق کنند تا از تشدید تنشها در مناطق مناقشهخیز مانند دریای جنوبی چین جلوگیری کنند و فناوریهای نوظهوری مانند هوش مصنوعی را تنظیم نمایند. کشورهای هستهای نیازمند فضایی برای محدود کردن زرادخانههای خود، ایجاد مکانیزمهای مدیریت بحران و مهار اشاعه بیشتر هستند. اقدامات جمعی در سطح جهان برای کاهش شدیدترین پیامدهای تغییر اقلیم و پیشگیری از پاندمیهای آینده ضروری است. نظمی چندجانبه، همکاریمحور و پایدار میتواند از دل خرابهها برخیزد؛ اما این امر زمانی ممکن است که رهبران جهان از اتکای صرف به قوانین خشک، حکمرانی تکنوکراتیک و زبان عمومی کالاهای جهانی دست بردارند. این نظم جدید باید جای «تشریفاتگرایی» را به «عملگرایی»، جای «جهانشمولگرایی» را به «تکثرگرایی» و جای «تکنوکراسی» را به «سیاست» بدهد. نظم عملگرا باید محدود به مسائلی باشد که اکثر کشورها بر اهمیت آنها به عنوان تهدیداتی واقعی برای صلح و رفاه توافق دارند. برای مثال، تقریباً اجماعی وجود دارد که گسترش سلاحهای هستهای خطرناک است. با این حال، از سال ۲۰۱۰ تاکنون کنفرانسهای بازبینی پیمان منع اشاعه (NPT) نتوانستهاند به سند اجماعی برسند. کنفرانس بازبینی NPT در سال ۲۰۲۰ (که به دلیل پاندمی کووید-۱۹ در ۲۰۲۲ برگزار شد) نیز به توافق نرسید؛ مسائلی مانند اعتراض روسیه به عبارات مربوط به جنگ اوکراین، اختلاف بر سر ایجاد منطقه عاری از سلاحهای کشتار جمعی در خاورمیانه و مناقشات پیرامون پیمان منع سلاحهای هستهای، روند گفتگو را مختل کرد. رویکردی عملگرا میتواند تمرکز خود را بر پیشبرد تعهدات مشترک در زمینه ایمنی هستهای و محدودیتهای تسلیحاتی بگذارد. با نزدیک شدن به کنفرانس بعدی در سال آینده، کشورهای هستهای باید در جهت توافق بر سر این دستور کار عملگرا و گسترش حلقه حامیان چنین رویکردی تلاش کنند. دولتها باید بر سر قواعدی توافق کنند. برپایی نظم جهانی جدید و مقاومتر همچنین مستلزم انتقال از جهانشمولگرایی به تکثرگرایی است. نظم لیبرال پس از جنگ جهانی دوم تفاوتها را نفی میکرد: بر اساس ارزشهای ادعایی جهانشمول خود، مشروعیت جوامع سیاسی غیرلیبرال را انکار میکرد و میکوشید آنها را به لیبرالهای «خوب» تبدیل کند، چه از طریق اجبار و چه تعامل. اما نظمی پایدارتر باید به واقعیت دنیایی که با تفاوتهای عمیق در ارزشها مشخص شده است، اعتراف کند، آن را بپذیرد و حتی جشن بگیرد. یکی از راهکارهای تحقق این هدف تکثرگرایانه، تشویق به تقویت نهادهای منطقهای است؛ نه به عنوان جایگزینی برای نهادهای جهانی موجود، بلکه به عنوان مکمل آنها. نهادهای منطقهای به دلیل وسعت کمتر و اشتراکات بیشتر سیاسی، اقتصادی و فرهنگی، کمتر با طیف گسترده و حلناشدنی تفاوتها مواجه میشوند. در تاریخ، هنگامی که مسائل بینالمللی پیچیده در بلوکهای منطقهای کوچکتر مطرح شدند، این روند تفاوتها را کاهش داده و اعتماد منطقهای را تقویت کرد؛ کشورها تجربه مذاکره و سازش با تفاوتها را کسب کردند. برای مثال، پژوهشهای دانشمند علوم سیاسی، کاترین بیل، نشان داده است که کشورهای آمریکای لاتین که در مقابل تلاشهای بینالمللی برای تضمین حقوق بشر مقاومت میکردند، حاضر شدند نهادهای منطقهای را برای اجرای این هنجارها ایجاد کنند. از این پس، نهادهای منطقهای باید امکان تنظیم توافقات محلی درباره مسائلی مانند تجارت، آلودگی و مهاجرت را فراهم کنند. بانکهای توسعه منطقهای که به سطح واقعیتری نسبت به بانک جهانی نزدیکترند، باید اولویتهای سرمایهگذاری را تعیین کنند و نهادهای امنیتی منطقهای مانند معماری صلح و امنیت اتحادیه آفریقا باید برای انجام فعالیتهای بیشتر دیپلماتیک و صلحسازی توانمند شوند. توافقات منطقهای میتوانند سکویی برای شکلگیری توافقات فراملی و جهانی باشند که تا کنون تحقق آنها ناممکن بوده است. تشویق نهادهای منطقهای همچنین از طریق مکانیزم آشنای موازنه قوا، تکثرگرایی را تقویت میکند. پاسخ نظم لیبرال پساجنگ به جلوگیری از تسلط قدرتهای بزرگ بر قدرتهای کوچک، تقویت قوانین و رویهها بود. سازمان تجارت جهانی میتوانست تا حدی شرایط بازی را برای مثال میان اتحادیه اروپا و اکوادور در موضوع واردات موز همسان کند. اما کشورهای ثروتمند و قدرتمند همچنان از طریق این فرایندهای قانونمند، نفوذ نامتناسبی داشتند که مشروعیت آنها را تضعیف کرد. در نظمی عملگرا و تکثرگرا که ائتلافهای منطقهای توانمند شدهاند، کشورهای کوچکتر میتوانند از طریق اقدام جمعی، بهتر از قدرتهای بزرگ تکیهگاهی برای خود ایجاد کنند. تکثرگرایی به معنای کنار گذاشتن تعهدات لیبرال یا نهادهای منطقهای نیست. آنها میتوانند همچنان به صورت علنی از حقوق بشر، دموکراسی و حاکمیت قانون دفاع کنند. در مواقع امکانپذیر، میتوانند با نهادهای منطقهای حامی حقوق، مانند کمیسیون بینآمریکایی حقوق بشر، همکاری کنند؛ نهادهایی که در اعتراض به نقض حقوق بشر کمتر با خودبزرگبینی لیبرالهای خارجی همراهاند. با این حال، در نظمی که تفاوتها را به رسمیت میشناسد، بازیگران لیبرال باید بپذیرند که فرمولهای متعددی از لحاظ اخلاقی قابل دفاع برای تعادلبخشی به حقوق و مسئولیتهای متعارض وجود دارد.
قدرت سیاست در نهایت، نظمی پایدارتر و همکاریمحورتر باید مشروعیت خود را نه از حکمرانی تکنوکراتیک ظاهراً بیطرف، بلکه از مبادلات صریح سیاسی کسب کند. نهادهای سیاسی فراگیر و نماینده گاهی آنقدر گسترده از دیدگاهها و منافع مختلف را نمایندگی میکنند که نمیتوانند به اهداف ملموس دست یابند؛ کافی است به نتایج محدود کنفرانسهای بازبینی مبتنی بر اجماع پیمان منع اشاعه در سالهای اخیر توجه کنیم. برای اصلاح این وضعیت، گروههای چندجانبه کوچکتر و گزینشی باید تحت حمایت NPT تشکیل شوند و بر مسائل مشخصی چون اشاعه، تشدید بحرانها و ایمنی توافق کنند. قدرتهای هستهای موجود احتمالاً در این مذاکرات همچنان نفوذ چشمگیری خواهند داشت، اما ورود رسمی نهادهای تخصصی مانند گروه تامینکنندگان هستهای، امکان تأثیرگذاری کشورهای غیرهستهای و فعالان را بر دستور کار، روشها و مباحث فراهم میکند. نهادهای چندجانبه باید فرآیندهای تصمیمگیری خود را به سیاستهای ملی پیوند بزنند. هرچند که نهادهای بینالمللی باید اهداف کلی مانند کاهش انتشار دیاکسید کربن را تعیین کنند، بخش عمدهای از اجرای آن باید به دولتهای ملی واگذار شود نه به سازوکارهای بوروکراتیک فراملی. این رویکرد در توافقنامه اقلیمی پاریس به کار گرفته شد که زیرساخت مالی جمعی مفیدی برای حمایت از سیاستهای مرتبط با اقلیم ایجاد کرد. منتقدان حق دارند که نسبت به توانایی یا تمایل کشورها برای اجرای مؤثر برنامههای بینالمللی تردید داشته باشند، اما نهادهای جهانی غیر پاسخگو مشروعیت و کارآمدی خود را از دست میدهند. توافقات بینالمللی تا زمانی که توسط سیاست ملی حمایت شوند، نه محافظتشده از آن، پایدار خواهند بود. رهبران ملی باید مردم خود را به ارزش همکاری جمعی قانع کنند، نه اینکه پشت قضات و بوروکراتهای دوردست پنهان شوند. بهبود پیوند میان نظم بینالمللی و مشروعیت سیاسی ملی مستلزم تجدید تعهد همه کشورها، بهویژه دموکراسیهای لیبرال، به اصل عدم مداخله در امور داخلی دیگر کشورهاست. منتقدان ملیگرای نظم بینالمللی لیبرال از این ادعا بهره زیادی بردهاند که آنها قربانیان این نظماند و نهادهای آن منافع ملی را تضعیف کردهاند. برای نمونه، ولادیمیر پوتین، رئیسجمهور روسیه، ورود سازمانهای غیردولتی طرفدار دموکراسی به فضای پساشوروی را دلیل ناامنی روسیه، انقلابهای رنگی و نهایتاً جنگ اوکراین میداند. پوپولیستها در اروپا و آمریکا نیز سازمان تجارت جهانی را به ضربه زدن به بخش تولیدی خود متهم میکنند. نظمی عملگرا و تکثرگرا لازم نیست سرکوب سیاسی را مشروعیت بخشد. اعضای آن موظف نیستند در مقابل نقض گسترده حقوق بشر سکوت کنند. اما باید مرزهای روشنی برای سیاستهای لیبرالها تعیین کند: آنها نباید از ابزارهای اجباری مادی—نظامی یا اقتصادی—برای ایجاد تغییر استفاده کنند یا به صورت مخفیانه از نیروهای لیبرال در دیگر کشورها حمایت نمایند. لیبرالها باید به ابزارهای فروتنانهتر اما همچنان قدرتمند مانند اقناع و نمایش روی آورند. نظمی چندجانبه، تکثرگرا و جهانی شاید کاملاً به آرمانهای لیبرال نرسد، اما همکاری فراملی را تقویت میکند و سازگارتر، پاسخگوتر و مقاومتر خواهد بود. با کاهش احتمال درگیری فاجعهبار میان قدرتهای بزرگ و پرداختن به مهمترین چالشهای جهانی، چنین نظمی کمک میکند دنیایی حفظ شود که در آن دموکراسی لیبرال بتواند شکوفا شود. این بهترین چیزی است که میتوان امیدوار بود و بهراستی کفایت میکند. برچسبها: لیبرالیسم, نظم بین الملل, نظم نوین جهانی, روابط بین الملل
+ نوشته شده در جمعه دهم مرداد ۱۴۰۴ساعت 17:43  توسط یداله فضل الهی
|
5. نظریه پردازان برجسته فمینیسم5-1. سیمون دوبووار (1908-1986)سیمون دوبووار، فیلسوف فمینیست، رماننویس و نظریهپردازی است که سهم بسزایی در بسط و تبیین فمینیسم داشت. سیمون را مظهر زن روشنفکر قرن بیستم خواندهاند. معروف ترین اثر وی، جنس دوم نام دارد که در سال ۱۹۴۹ نگاشته شد. جنس دوم در سراسر دهه پنجاه، تنها کتابی از یک زن روشنفکر بود که تزویرهای ایدئولوژی پدر سالارانه را افشا میکرد. این کتاب بازتابی از اندیشه ابتدایی قرارداد اجتماعی روسو و اعلان تولد زن آزاد را در خود دارد. دوبووار به عنوان یک اگزیستانسیالیست، باور داشت که بودن مقدم بر ماهیت است. وی به همین منوال استنباط میکند که یک انسان زن زاده نمیشود، بلکه تبدیل به زن میشود .اعتقاد دوبووار بر این است که در طول تاریخ، زنان همیشه به عنوان انحراف و نابهنجاری شمرده شدهاند. او در کتاب جنس دوم استدلال میکند این طرز فکر یا این ادعا که زنان در مقابل مردان مانند نابهنجار در مقابل هنجار و منحرف در مقابل طبیعی هستند، جلوی پیشروی زنان را گرفته است. به عقیده وی،برای آنکه فمینیسم بتواند به جلو حرکت کند باید این برداشت را از مین بردارد. در این صورت زنان درست به اندازه مردان قادر به پیشرفت خواهند بود. از نظردوبووار، تضاد میان خود و دیگری پایه مادی دارد نه پایه ایدهآلیستی. همچنین وی معتقد است که انکار و سرکوب دیگری، بر پایه اقتصادی و کمبود استوار است نه بر بنیاد نگرشهای گوناگون و آشتیناپذیر. یکی از اندیشههای اصلی و ناب جنس دوم این است که زن بودن را امری روشن از فرهنگ و نه از طبیعت تعیین میکند. دوبووار در این کتاب صراحتاً استدلال میکند که چیزی به عنوان طبیعت بشری وجود ندارد و مفاهیمی چون ذات زنانه، سرشت زنانه و سرنوشت زنانه بیبنیان، غیرمنطقی و از ریشه مردود است. دوبووار معتقد است زنان در دام خودآگاهی کاذب گرفتار آمدهاند و راه گریز از این خودآگاهی کاذب، افزایش آگاهی است (صالحیامیری، 1386: 194-196). 5-2. لوس ایریگارهلوس ایریگاره[20] فمینیست، فیلسوف، زبانشناس، روانکاو، جامعهشناس و نظریهپرداز فرهنگی اهل بلژیک است. او همچنین مدیریت پژوهش فلسفی در مرکز ملی پژوهشهای علمی پاریس را بر عهده دارد. او بیشتر به دلیل دو کتابش تحت عنوان آیینه زن دیگر[21] (۱۹۷۴) و جنسی که جنس نیست[22] (۱۹۷۷) به عنوان اندیشمندی برجسته مطرح است. لوس ایریگاره معتقد است سوژه به ظاهر خنثی علم و یا زبان هر دو جنسیت مردانه دارند. نقد ایریگاره از این نهادهای روانکاوی، زبان و فرهنگ، نقد ریشهای است، چراکه حتی ژستهای ظاهراً برابریطلبانهی آنها را سازشگرانه میداند. زیرا این نهادها ناگزیر این نکته را پیش فرض میگیرند که زنان در طرف کسری حساب قرار دارند و مردان از نظر اجتماعی یا جنسی از چیزهایی برخوردارند و زنان نیز سزاوارند آن را داشته باشند؛ چیزهایی از قبیل اعتبار اجتماعی، زندگی عمومی، استقلال و هویت جداگانه. ایریگاره معتقد است جنسیت زنانه همیشه بر اساس شاخصه های مردانه مفهومپردازی شده است و بر اساس آن همواره سهم زنان، فقدان یا نقصان اندام جنسی و رشک به اندام جنسی مردان است. اگر زبان بر محور نره میچرخد، پس تنها راه سخن گفتن و ارتباط برقرار کردن زنان تصاحب ابزار مردانه است. زن ناگزیر باید نرهای را که خود فاقد آن است داشته باشد تا کسری او برطرف شود و بتواند چون مرد سخن بگوید؛ و برای گونه شناخت از جنسیت خود با آن را با روایت مردانه آن مقایسه کنند (قوامی، 1394). ایریگاره و دیگر فمینیستهایی که در ایجاد یک زبان زنانه کوشش میکنند، بسترسازی برای آنرا در آزاد نمودن میل جنسی زنان، ترویج احترام به تفاوتهای جنسی و ارزیابی مجدد روابط مادرانه و دخترانه میدانند. ایریگاره استدلال میکند که زنان باید راه تازهای برای نوشتن دنبال کنند که جنسیت آنها را بیان کند و این نوشتن، قاعدتاً تلاشی خواهد بود برای به هم ریختن چارچوب خرد. در این معنا، نحو زبان به کلی درهم خواهد ریخت و ویژگی اصلی آن کثرت و چندمعنایی خواهد بود. این زبان زنانه علیه سرکوب زنان عمل خواهد کرد و در نهایت دستگاهی که پیش فرضش صرفاً برابری مردان و زنان در دانش است، با سبک زنانه تبدیل به ساختهای منطقی خواهد شد که با زبان مردان رقابت خواهد کرد (صالحیامیری، 1386: 198). 5-3. رزا لوکزامبورگرزا لوگزامبورگ[23] از مهمترین رهبران و شخصیتهای فمینیسم مارکسیستی بهشمار میآید. وی در عین حال یکی از برجستهترین مبارزان طبقهی کارگر در آلمان و همچنین در سطح بینالمللی است. به همین دلیل، لوکزامبورگ هیچگاه مبارزه برای برابری زنان با مردان را از مبارزه برای برابری همه افراد در جامعه تفکیک نکرد و افق خوشبختی زنان را در مرزهای جنسیتشان محدود نساخت. رزا لوکزامبورگ عمیقاً معتقد بود که رهایی کامل زنان تنها در لوای سوسیالیسم امکانپذیر است (حسینی و غفاری، 1390: 112). 5-4. شالامیت فایرستونشالامیت فایرستون[24] از نظریهپردازان فمینیسم رادیکال محسوب میشود. وی معتقد است که تفاوت میان زنان و مردان مبنایی زیستی دارد. از نظر فایرستون، تکنولوژی جدید و در حال تکوین، با میسر ساختن لقاح بدون مجامعت، ایجاد جنین خارج رحم و بزرگ کردن بچه خارج از خانواده، زنان را آزاد خواهد کرد. در این روند، خانواده به عنوان واحدی برای تولید مثل و برای اقتصاد از میان خواهد رفت و جامعهای آزاد از نقشهایی مبتنی بر جنسیت شکوفا خواهد شد. شالامیت فایرستون یکی از نخستین تفسیرهای اساسی منظم از فمینیسم رادیکال را در کتاب دیالکتیک ارائه داد. او معتقد است که فرودستی زنان نه تنها در زمینههای آشکاری مثل قانون و اشتغال، بلکه در روابط شخصی نیز وجود دارد، تفاوت میان دو جنس کل زندگی را سازمان میدهد. زنان نه تنها از مردان متمایزند، بلکه زیردست آنان نیز هستند.. مرد، دشمن اصلی است (زعفرانچی، 1384: 25). 5-5. هایدی هارتمنهایدی هارتمن[25] از مهمترین نظریهپردازان فمینیسم سوسیال محسوب میشود. وی مسؤل انستیتو تحقیقاتی زنان در واشنگتن و نویسنده کتاب "پدرسالاری بورژوایی طرف مرافعه سوسیالیست-فمینیست" و نویسنده مقاله معروف "ازدواج ناخشنود مارکسیسم و فمینیسم، پیش به سوی یک اتحاد پیشروتر" است. وی معتقد است مردسالاری پیش از پیدایش سرمایهداری وجود داشته و جدایی جنسی در مشاغل علت اصلی ستم بر زنان است. به نظر او اگرچه دو سیستم سرمایهداری و پدرسالاری مجزا هستند اما بر هم تأثیر میگذارند و اشکال متقابل ستم هستند چراکه هر دو نظام، مردها را در به دست گرفتن قدرت یاری میدهند، سرمایهداری از طریق ایجاد جدایی جنسی در مشاغل، دستمزدها و پدرسالاری از طریق ارجاع زن به چهاردیواری خانه و اخذ بی اجرت کار خانگی او. هارتمن تأکید میکند تجزیه و تحلیل مردسالاری در تعریف مختصات سوسیالیسمی که میخواهیم حیاتی است. زنان و مردانی که برای براندازی سرمایهداری میرزمند دلبستگیهای خاص جنسیت خود را حفظ میکنند. برای ساختن یک سوسیالیسم انسانی نه فقط نیاز به توافق عام پیرامون اشکال جدید جامعه و انسان سالم است بلکه بهطور مشخصتر نیاز به سلب حقوق و امتیازات ویژه مردان استو زنان نباید اجازه دهند همچون گذشته در مورد فوریت و اهمیت وظایفشان کوتاه بیایند. به عقیدهی وی، زنان در این مسیر باید تیز و نافذ بجنگند حتی اگر شده با تهدید (شکوهی، 1392). 5-6. جودیت باتلرجودیت باتلر[26] فیلسوف پساساختارگرا و منتقد فمنیست آمریکایی است و در زمینههای فمینیسم، نظریه فراهنجار، فلسفه سیاسی و علم اخلاق صاحب نظر است. وی از مهمترین نظریهپردازان فمینیست پستمدرن محسوب میشود. نخستین اثر وی، آشفتگی جنسیتی نام دارد که در سال ۱۹۹۰ به چاپ رسید. یکی از مهمترین نظریات باتلر در خصوص جنسیت طرح مبحثی است با عنوان ایفای جنسیت[27]. باتلر معتقد است که جنسیت یک اجراء[28] است، یعنی آن چیزی که فرد در شرایطی خاص به نمایش میگذارد، نه قاعدهای جهانشمول از �آنچه تو هستی�. در همین راستا باتلر نظریهی ایفای جنسیت را مطرح کرده و در قالب این نظریه عنوان میکند که درست همانگونه که میآموزیم زبان را بسته به موقعیت بهکار ببریم، میآموزیم که به گونهای ایفای نقش کنیم که گویی زن یا مرد هستیم. 6. انتقادها از فمینیسم و پاسخ فیمینیستهافمینیسم، بهمثابه یک گفتمان کلان یا ابرگفتمان، خود شامل خردهگفتمانهای متعددی است که در با یکدیگر در رقابت هستند. به همین دلیل، بسیاری از انتقاداتی که متوجه فمینیسم است، در درون خود این گفتمان جریان دارد. فمینیسم لیبرال[29]؛ فمینیسم مارکسیستی[30]؛ فمینیسم افراطی (رادیکال)[31]؛ سوسیال فمینیسم[32] و فمینیسم پستمدرن[33] از مهمترین گرایشها یا خردهگفتمانهای ابرگفتمان فمینیسم بهشمار میآیند. این بخش متمرکز بر نقدهای برونگفتمانی وارد بر گفتمان فمینیسم و دو گرایش اصلی لیبرال و رادیکال است و تلاش گردیده تا پاسخ فمینیستها به این انتقادات نیز ارائه شود. 6-1. مردستیزیانتقاد از مردستیزی در کانون نقدهایی است که متوجه فمینیسم است و اغلب انتقادهای اصلی دیگر به این گفتمان همچون نفی ازدواج و خانواده نیز از همین انتقاد ناشی میشود. در همین راستا، گفته میشود که فمینیسم همیشه زنان را مظلوم و مردان را ظالم به تصویر میکشد. این واقعیت ناخوشایند و عجیبی است و نمیتوان از آن اجتناب کرد. کافی است کمی در اینترنت جستوجو نمود تا این واقعیت را دریافت. با وجود این، اغلب فمینیستها بهویژه فمینیستهای لیبرال و حتی بخش زیادی از فمینیستهای رادیکال، فمینیسم را به هیچ وجه معادل مردستیزی نمیدانند. از دیدگاه فعالان فمینیسم، فمینیست کسی است که به موقعیت برابر انسانها ورای جنسیتشان اعتقاد دارد. ممکن است فمینیستی مردستیز هم باشد، اما بخش کوچکی از یک جامعه را نباید معرف کل یک جامعه فرض کرد، حتی اگر این بخش کوچک صدای بلندتر و قدرت بیشتری داشته باشد. مردستیزها ممکن است حتی صدای بلندی هم نداشته باشند اما افراد ضد جنبش فمینیسم با هدف تخریب این جنبش جملات دستچین شدهی گروه اقلیت را بازنشر میکنند و چشمشان را روی تلاشهای بسیار مهم و موثر فمینیستهای معتدل میبندند. فمینیسم را باید با هسته اصلی هدف آن که برابری جنسیتی است شناخت. هدف کلی فمینیسم ایجاد جامعهای است که در آن موفقیت و شادی به خاطر جنسیت محدود نشوند. بسیاری از فعالان فمینیسم با برتری زنان بر مردان مخالفند و مردستیزها را سدی برای رسیدن به ارزشهای فمینیسم میدانند. بنابرای هرچند طی بیش از دو قرن به مردم گفته شده فمینیستها ضد مرد هستند، اما این ایده قدیمی عاری از واقعیت است (کیلرمان، 1395). 6-2. نفی ازدواج و خانواده/همجنسگراییاز منظر منتقدین فمینیسم، نتیجهای كه از فعالیتهای مردستیزانهی فمینیستها به دست میآید، نفی خانواده و مبارزه با تشكیل آن و سنتهای مربوط به ازدواج است. فمینیسم عمدهترین عامل بدبختی و تبعیض زنان و دختران را كانون خانواده و تن دادن به ازدواج میداند. از دید آنها پایبندی به مسایل خانوادگی و تعهد زنان نسبت به ازدواج باعث نابودی حقوقشان و بدبختی آنها در طول تاریخ گشته است. بنابراین زنان برای رهایی از بدبختیها و رفع هرگونه تبعیض و نابرابری موجود در جامعه میبایست از ازدواج و تشكیل خانواده پرهیز نمایند. آنچه باعث استقلال فكری و شخصیتی زنان و رشد اجتماعی آنها میشود، دوری از روابط خانوادگی و بنیانهای خانواده است. (نعمتی، 1390: 17). برخی از فمینیستها بهویژه فمینیستهای رادیکال نیز صراحتاً از ضرورت منسوخ شدن خانواده سخن به میان آوردهاند .به عنوان مثال، اتکینسون ازدواج را بردگی، عجاوز قانونی و کار بدون دستمزد معرفی کرده است. بدیهی است که طرح اینگونه ایدهها باعث بروز عکسالعمل شدید طرفداران بقاء نسل بشر خواهد شد که در این میان، افراد مذهبی در صف اول ضدیت با آن هستند. به عنوان نمونه، با اوج گرفتن این ایده در دههی ۹۰، پت روبرتسون، چهره مشهور رسانهای و یکی از رهبران با نفوذ ایوانجلیستها یا همان مسیحیان تبشیری در ایالات متحده و صاحب شرکت تلویزیونی مذهبی شبکه سخنپراکنی مسیحیان، گفته بود: �فمینیسم دربارهی حقوق برابر زنان نیست بلکه یک جنبشی اجتماعی و یک سیاست ضد خانواده است که زنان را به ترک شوهر و فرزندان تشویق میکند. آنها میخواهند جادو کنند، نظام سرمایهداری را نابود کنند و لزبین شوند� (کیلرمان، 1395). در مقابل، فعالین جنبش فمینیسم اینگونه ادعاها را مردود دانسته و همچون مورد مردستیزی، آنرا محدود به بخش اقلیت جنبش میداند. آنها مهمترین نشانهی رد این انتقاد را، نقش همسری و مادری بسیاری از رهبران و بدنهی جنبش فمینیسم ذکر میکنند. آنها معتقدند که فیمینیسم، ضد ازدواج و خانواده نیست، بلکه به دنبال برای حقوق زن و مرد در تشکیل و تداوم خانواده است و اتفاقاً این عمل را باعث استحکام بنیان خانواده میدانند. از نظر آنها، در یک خانوادهی سنتی تقسیم وظایف اینگونه است که پدر سرپرست، نانآور و مدیر و تصمیمگیرنده برای خانواده است و جایگاهی بالاتر نسبت به همه اعضای خانواده دارد. مادر هم در جایگاهی پایینتر مسؤل انجام مجانی کارهای خانه، تربیت فرزندان بوده و شبانهروز در خدمت نیازهای جسمی و جنسی مدیر خانه میباشد. زن به تنهایی هیچ استقلالی ندارد بلکه یک فرد وابسته به شوهر است که وظیفهی اصلیاش اطاعت کردن اوامر اوست. زنان خانواده آبروی خانواده به شمار میآیند که این آبرو باید تحت حفاظت مردان باشد تا بر باد نرود. پدر و یا پسرهای خانواده به دلیل مرد بودنشان محافظت و پاسداری از خانواده و از آبرو را به عهده دارند. بر اساس باورهای خود و قوانین جامعه، چارچوبی را برای زنان خانواده تنظیم میکنند که زنان مجبور به رعایت آن هستند و باید از مرز آن محدوده خارج نشوند، در غیر اینصورت مجازات خواهند شد (دیناروند، 1394). در واقع، فمینیستها معتقد به مبارزه با مردسالاری هستند و این مبارزه را تا محیط خانواده نیز پیش میبرند و حتی میتوان گفت که نقطهی شروع آنرا از خانواده میدانند. از این رو، آنها بر این باورند که منتقدین فمینیسم، این مبارزه را مخالفت فمینیستها با ازدواج و تشکیل خانواده تعبیر میکنند. علاوه بر این، در خصوص اعتقاد فمینیستها به آزادی اختیار انسانها در خصوص همجنسگرایی اولاً این مورد را صرفاً منحصر به زنان نمیدانند و ثانیاً آنرا با مسایل زیستشناختی و بیولوژیکی انسان در ارتباط میدانند و معتقدند که هر فردی باید بنا به نیاز جسمی و روحی خود، دست به انتخاب شریک زندگی بزند و یا اصلاً نزند (حسینی و غفاری، 1390: 157). 6-3. مرد نمودن زنانیکی دیگر از مهمترین و پرتکرارترین انتقاداتی که معمولاً به فمینیسم وارد میشود این است که فمینیستها میخواهند زنان را مرد کنند. این نقد کوبنده معمولاً منجر به عقبنشینی یا سکوت برخی مدافعان حقوق زنان میشود و آنان را وادار میکند که سریعاً از اتهام فمینیست بودن (که همانا مساوی طرفدار مرد شدن زنان بودن است) برائت بجویند. فمینیستها در ابتدای مبارزات خود با تقلید از عادات و خصلتها و حتی نحوهی پوشش مردان شروع کردند؛ چراکه هدف آنها ورود به سپهر عمومی (دنیای مردان) و کسب جایگاه و اعتبار در آن بود. همین تلاشها بود که باعث شد تا فمینیستها از همان ابتدا از جانب مخالفان (اعم از زن و مرد) متهم به سعی بیهوده/ناصحیح برای مرد کردن زنان بشوند.اما واقعیت اسن است که تنها تعداد کمی از فمینیستهای رادیکال چنین مقاصدی را دنبال میکنند. آنها طرفدار از میان رفتن زن/مرد هستند و معتقدند باید تمایلات و نیازهای جنسی به همراه کارکردهایشان از میان برود. آنان حامی ترویج و گسترش لقاح و بارداری خارج از رحم و علومی مانند آن هستند و باور دارند که تنها آن زمان است که ما میتوانیم به یک شخصیت انسانی فارغ از ملاحظات جنسیتی برسیم. این دیدگاه اما در میان عموم فمینیستها مدافعان چندانی ندارد. اغلب فمینیستها طرفدار ایجاد خصلتهای مردانه (و نه مردی) در زنان بودهاند. کتاب جنس دوم دوبووار مثال خوبی برای تحقیر خصلتهای زنانه (و نه زنی) و طبعاً تایید خصلتهای مردانه است. لحن کتاب به راحتی به نشان میدهد که دوبووار تا چه حد از ضعف و زبونی همجنسان خود بیزار و شرمگین است. همچنین او از بیتفاوتی زنان نسبت به وضعیت حقارتبار خود خشمگین است و در توجیه این بیتفاوتی میگوید: �بدون شک تحمل بردگی کورکورانه راحتتر است تا اقدام برای رهایی، مردگان نیز بهتر از زندگان با خاک انطباق یافتهاند!� در این دیدگاه، فمینیستها بیش از هر چیز رهایی زنان از وابستگی به مردان و یافتن جایگاهی انسانی برای آنها را مد نظر دارند. از این منظر، مرد (مردانه) شدن زنان نه تنها بد نیست که بسیار هم خوب است، همچون داشتن اختیار و استقلال در زندگی که یکی از بدیهیترین حقوق یک انسان است و بهراحتی برچسب مردانه یافته است. این در حالی است که تلاش زنان برای دستیابی به استقلال در هر زمینهای (از تلاش برای اشتغال و کسب استقلال اقتصادی و کسب استقلال فردی در تصمیمگیریهای مهم زندگی گرفته تا تلاش آنها برای اختیار بر بدنشان) همگی سریعاً با برچسب فمینیسم (=مرد کردن زنان) نفی شده و کنار گذاشته میشود (در دفاع از مردانگی زنان، 1387). 6-4. حمایت از سقط جنینیكی از اقدامات و فعالیتهای اساسی فمینیستها، مبارزه برای تصویب سقط جنین بوده است. فمینیستهای افراطی سقط جنین را اقدامی جهت استقلال فردی زنان و رهایی آنان از زیر بار مسؤلیت كودكان میدانند. به این معنی كه هر زنی در هر زمان كه بخواهد بتواند جنین خود را از بین برده و هیچ قانونی او را به خاطر این مسأله بازخواست ننماید. این در حالی است كه سقط جنین از دیرباز در تمامی فرهنگها و ادیان امری مذموم شمرده میشود. این مسأله هم از دید اخلاقی و هم از لحاظ دینی برخلاف رفتار انسانی محسوب میشود. گرفتن حق زندگی از یك انسان، برخلاف حقوق بشر بوده و از دید تمامی فرهنگها و جوامع مذموم شمرده میشود. (نعمتی، 1390: 17). در مقابل، فمینیستها هرچند سقط جنین را مایهی افتخار نمیدانند، اما پاسخ میدهند که عواقب بهدنیا آمدن یک فرزند ناخواسته میتواند بسیار مصیبتبارتر از یک سقط جنین باشد. به عقیدهی آنها، بیشتر زنانی که سقط جنین انجام دادهاند از تصمیم خود پشیمان نشدهاند و بیشتر از زنانی که یک بارداری ناخواسته را ادامه میدهند دچار مشکلات روحی و روانی نشدهاند. با توجه به مطالعهای که در سال ۲۰۱۳ انجام شد درحالیکه بسیاری از زنانی که سقط جنین میکنند، ابتدا احساسات مختلف و متناقضی را تجربه میکنند، ۹۵ درصد زنان در نهایت احساس میکنند که تصمیم درستی را گرفتهاند. همچنین محققان معتقدند که تجربه احساسات منفی و متناقض بعد از سقط جنین ربطی به این ندارد که انجام سقط جنین تصمیم درستی نبوده است. با توجه به گزارش انجمن روانشناسی آمریکا، در حالیکه بارداریهای ناخواسته و ناخوشایند معمولاً استرس ایجاد میکنند، هیچ شواهدی وجود ندارد که نشان دهد زنانی که بارداری خود را با سقط جنین پایان میدهند بیشتر در معرض دچار شدن به بیماریهای روحی و روانی قرار دارند. همچنین انجمن روانشناسی آمریکا در طی بررسیهای خود دریافته است که مطالعات گذشته که مدعی شدهاند سقط جنین افسردگی و دیگر مشکلات روحی را موجب میشود پیوسته نتوانستهاند تأثیر عوامل دیگر و بهطور خاص تاریخچه پزشکی زنان را مد نظر قرار دهند (Scherker, 2015). 7. نظریهی فمینیستی در روابط بینالمللرشته روابط بینالملل، با وجود اهمیتش، مدتها گرفتار سوگیری جنسیتی بوده است. با وجود این، تنها پس از موج دوم تحرکات فمینیستی بود که بنیادهای نظری روابط بینالملل، بنیادهایی که روابط قدرت جنسیتی موجود را توجیه میکردند و استمرار میبخشیدند، مورد انتقاد قرار گرفتند. استر باسراپ[34](1970) از نخستین پژوهشگران فمینیستی بود که خواستار توجه به غیبت زنان در بحثهای روابط بینالملل شد. باسراپ در کتاب تأثیرگذارش تحت عنوان "نقش زنان در توسعه اقتصادی"[35]، این فرض را به چالش کشید که زنان خودبهخود از توسعهی اقتصادی بهرهمند میشوند (فرضی که پژوهشگران از ابتدا بر آن تأکید میکردند) و اینکه هر سیاستی در جهت مدرنسازی که بهطور مشخص به زنان توجه نکند، محکوم به شکست است. فمینیستهای دیگر بهزودی کار او را دنبال کردند، از جمله هیلاری چارلزورت[36]، کریستین چینکین[37]، و شِلی رایت[38] که در مقالهاش با عنوان "فمینیسم و حقوق بینالملل"[39] استدلال میکند که ساختارها و فرآیندهای نظام حقوقی بینالمللی بهطور حسابشده زنان را به حاشیه رانده است، و جِی. آن تیکنر[40] که در سراسر دوران کارش به طور خستگیناپذیری برای رواج دیدگاهی فمینیستی در روابط بینالملل به عنوان �گامی بینابینی به سوی هدف نهاییِ دیدگاهی غیرجنسیتی� تلاش کرده است، دیدگاهی که در آن زنان دیگر قربانی محسوب نمیشوند، بلکه عاملانی برابر هستند که دوشادش مردان برای هدایت امور داخلی و بینالمللی کار میکنند (لاکس، 1393). سؤال اساسی که در این مبحث مطرح میشود آنست که آیا اصولاً روابط بینالملل محلی برای تئوری فمینیستی میباشد؟ ساندرا ویتوورث[41](1997) در کتاب "فمینیسم و روابط بینالملل"[42] به بررسی مبسوط این سؤال پرداخته است. وی برای این منظور به بررسی پارادایمهای غالب این رشته میپردازد. او کار خود را از واقعگرایی آغاز میکند. واقعگرایان، دولتها را بازیگران اصل صحنه روابط بینالملل میپندارند و رفتار آنها را عقلانی دانسته، آنها را در پی کسب و افزایش قدرت میدانند، چراکه تأمین منافع خود را در افزایش قدرت میدانند. ویتوورث استدلال میکند حتی در مکتب واقعگرایی بهمثابه پارادایم هژمون مطالعهی روابط بینالملل نیز فضاهایی برای تحلیل جنسیتی وجود دارد (Whitworth, 1997: 56). ریچارد اشلی[43] نیز استدلال میکند بسیاری از مفاهیم واقعگرایان مانند موازنه قدرت، قدرت، نظام کشورها و منافع ملی، بدون در نظر گرفتن تاریخ بیمعنی میباشند. او معتقد است واقعگرایانی چون مورگنتا، این مفاهیم را در زمینهای تاریخی مطرح نمودهاند. چنین تفسیری از واقعگرایی میپذیرد که معانی تصادفی و برساخته اجتماعی[44] هستند و همین اندیشه، فضایی جهت تحلیل فمینیستی ایجاد میکند. با وجود این، مبانی هستیشناختی واقعگرایان هرگونه شمول فمینیستی را رد میکند. ویتوورث در ادامه سراغ رهیافتهای کثرتگرا در روابط بینالملل میرود و معتقد است این دیدگاهها، حوزهی روابط بینالملل را گسترده ساخته و در مقایسه با واقعگرایی، بازیگران جدید و ارزشها و هنجارهای متفاوتی را وارد این رشته ساخته است و به نظر میرسد فضا جهت نظریهپردازی درباره جنسیت مساعد گشته است. در نهایت، ویتوورث نظریهی انتقادی روابط بینالملل را محلی مناسب برای نظریهپردازی فمینیستی میداند. چراکه این رهیافیت بر نظم غالب تکیه نمیکند بلکه در مورد چگونگی ایجاد آن سؤال میکند و شامل سؤالهایی از منابع مشروعیت سازمانهای سیاسی، اجتماعی و ... است و در پیچیدگیهای اجتماعی و سیاسی بهطور کامل تعمق میکند. از این رو، چنین تفکراتی دقیقاً میتواند مأمنی برای ورود بحث جنسیت در روابط بینالملل ایجاد نماید، چراکه تلاش میکند درباره تغییرپذیری تاریخی قدرت و ساختارهای اجتماعی معانی، نظریهپردازی کند (Whitworth, 1997: 42-48). در میان گرایشها و خردهگفتمانهای فمینیستی، فمینیستهای لیبرال در حوزهی روابط بینالملل، معتقدند زنان از بسیاری از حوزههای مهم زندگی عمومی، سیاسی و اقتصادی خارج شدهاند و بنابراین به دنبال وارد نمودن زنان در این حوزهها هستند. در دیدگاه لیبرال فمینیسم، سیاست عالی، مسایل امنیتی و صلح، سیاستگذاری، جنگ و ... مانع حضور جدی زنان در عرصهی روابط بینالملل شده است. آنها همچنین معتقدند صرف ورود زنان به روابط بینالملل مفید نیست، زیرا چه از لحاظ نظری و چه از لحاظ عملی با آنها تبعیضآمیز برخورد شده است. آنها به فعالیتهای زنان در طول جنگ و در صحنه نبرد و در خانه و در صنایع و در مباحثات صلح و ملتسازی تأکید دارند (Whitworth, 1997: 12-15&41). فمينيستهای راديكال اما بیش از لیبرالها انتقادات عمیق و معرفتشناسانه به جریان اصلی روابط بینالملل وارد میآورند. آنها مفروضاتی از نظریههای کلاسیک روابط بینالملل که مدعی بیطرفی ارزشی است را به چالش کشیده و بر اهمیت توسعهی حوزهی روابط بینالملل فراتر از حوزهی سنتی آن تأکید دارند. به عبارت بهتر، آنها معتقدند نظریهها تحت تسلط کسانی که آنها را ساختهاند، یعنی مردان، بوده و به همین دلیل است که در دنیای امروز مسایل جنگ و امنیت اهمیت یافتهاند. در مقابل، آنها حوزهی روابط بینالملل را توسعه بخشیده و بر مسایل سنتی روابط بینالملل و مسایل صلح تأکید دارند (Whitworth, 1997: 30). هدف اساسی فمینیستهای پستمدرن نیز در روابط بینالملل، شالودهشکنی و تضعیف مفروضات اساسی پارادایم واقعگرایی است. آنها تأکید دارند، هویت و معانی از لحاظ اجتماعی برساخته شدهاند. اهمیت این دیدگاه به این علت است که آنها معتقدند موضوعات مهم در روابط بینالملل و رهیافتهای مطالعه آنها نیز همگی برساخته هستند (Whitworth, 1997: 24) و چون شالودهی این برساختگی مبتنی بر تفکر مردسالاری بوده است، بنابراین لازم است تا از مفاهیم اصلی حوزهی روابط بینالملل شالودهشکنی شود تا صورتبندی جدیدی از این حوزه، با در نظر گرفتن دیدگاه زنان و زنانگی برساخته شود. 7-1. پیامدها و نتایج فمینیسم در روابط بینالمللفمینیسم به عنوان یک نظریهی اجتماعی در کنار عمل اجتماعی، در صدد تغییر و تحول گفتمانی در عرصههای مختلف است تا از این طریق بتواند به آنچه هژمونی اندیشهها و گفتمانهای مردمدارانه تلقی میکند، خاتمه دهد و با ارائهی گفتمان بدیل، راه را برای سیطرهی شناخت مردانه، که کم وبیش در ذات خودش سرکوبگر و زنهراسانه است، بگشاید (مشیرزاده، 1384: 321). در مقابل، این گفتمان بر اهمیت در نظر گرفتن ادعاهای نظری خود، در نظر گرفتن شرایط منازعات سیاسی و ذهنیات زنان در سطوح شخصی، محلی، ملی، منطقهای و بینالمللی تأکید دارند. چالشی که فمینیستها بر رشتهی روابط بینالملل وارد میکنند آن است که معتقدند جنسیت یک متغیر، عنصر اصلی نظری و مقولهی شکلدهندهی معرفتی بوده و معتقدند عمل واقعی روابط بینالملل از فقدان این دیدگاههای فمینیستی رنج میبرد. در ادامه نیز فمینیستها عملاً موفق شدند مفهوم جنسیت و بحث درباره موقعیت زنان در روابط بینالملل و چشماندازهای زنانه در این عرصه را وارد مناظرات و گفتمانهای آن کنند و حتی در بخشی از ادبیات روابط بینالملل که متعلق به جریان اصلی و حاکم آن تلقی میشود نیز نویسندگان دیگر نمیتوانند نسبت به این مباحث بیتوجه باشند. این دیدگاهها منظر تئوریک و سیاسی جدیدی را وارد رشتهی روابط بینالملل نموده که شالودهی همهی مفاهیم اصلی این رشته، از بازیگران و ساختارها گرفته تا اصول موضوعهی آنرا میشکند (لینکلیتر و برچیل، 1395: 289-292). علاوه بر این، فعالیت پژوهشگران فمینیست تا حد زیادی به برداشتن نقاب بیطرفی از نظریههای مسلط روابط بینالملل، که این رشته را از نقدهای مبتنی بر جنسیت مصون نگهداشته بود، کمک کرده است. به هر تقدیر مباحث فمینیستی در رشتهی روابط بینالملل پس از دهه 1990 مطرح گشت و به شدت توسعه یافت و حداقل تأثیر نظری آن بر این رشته، ایجاد منظری جدید جهت نگریستن به آن میباشد. در سالهای اخیر، با توجه به محدودیتهای خاص هر یک از چشماندازهای فمینیستی در عرصه نقد شناختهای موجود و عرضهی گفتمانهای بدیل، برخی از فمینیستها بر آن شدند که فمینیسم را به دستور کار نظریهی انتقادی در معنای عام آن پیوند دهند تا از این طریق بتوان از بصیرتهای پساساختارگرایان در زمینهی رابطه قدرت و شناخت، برساخته بودن شناخت و هویت و لزوم شالودهشکنی از گفتمانهای مسلط استفاده کرد (مشیرزاده، 1384: 322). به هر تقدیر فمینیسم را میتوان به عنوان گفتمانی در نظر گرفت که در پی آن است تا هژمونی گفتمانی مکاتب مسلط در مطالعهی روابط بینالملل را به چالش بکشد. علاوه بر این، فمینیسم تأثیرات عملی مهمی نیز در عرصهی روابط بینالملل برجای گذاشته است. مسایل جنسیتی امروزه عمدتاً به خاطر کار پژوهشگران و حامیان فمینیست، در برنامههای حقوقی و خط مشی بسیاری از نهادهای عمومی و خصوصی بینالمللی ذکر شده است. برای مثال، در مصوبه رم، یا همان پیمان تأسیس دیوان کیفری بینالمللی، به طور مشخص به عناصر جنسیتی کشتار جمعی، جنایات جنگی و جنایت علیه بشریت اشاره شده است. گنجاندن یک وجه جنسیتی در طرحهای سازمان ملل متحد مانند اهداف توسعهی هزاره نیز تا حد زیادی نتیجهی تلاشهای پژوهشگران و حامیان فمینیست است، که شکلگیری شبکههای موضوعی و مجامع سیاستگذاری را که بهطور اختصاصی بر جنسیت متمرکز هستند، تسهیل کرده است. گسترش و کار این سازمانها و رهنمودها و چارچوبهای آنها، نظامی را بهوجود آورده است که پژوهشگران و حامیان و سیاستگذاران میتوانند در آن به تعامل بپردازند، تبادل اطلاعات کنند، اعمال نفوذ کنند و درباره دستورکار یکدیگر نظر بدهند. آنها همچنین اهمیت بنیادی جنسیت را در روابط بینالملل، یا به کلام دیگر، هم نقش زن هم نقش مرد، را در هدایت امور جهانی تأیید کردهاند (لاکس، 1393). علاوه بر کار این نهادهای بینالمللی، تکوین مفهوم جنسیت نیز به ورود آن به تحلیل امور بینالمللی کمک کرده است. دو دهه پیش، جنسیت تنها به معنی زنان، و مسایل زنان بود. در نتیجه، دارای عملکردی مستقل از امور بینالمللی محسوب میشد. امروز، تا حدی به دلیل کار پژوهشگران فمینیست و توسعهی نهادهای بینالمللی مختص مسایل جنسیتی، بر همگان مسلّم است که بررسی جنسیت مستلزم بررسی رابطهای است که هم تجربههای زنان و هم تجربههای مردان را به یکدیگر و این هر دو عامل را به جامعه بینالمللی پیوند دهد. این تحولات بر روی هم موجب ادغام تدریجی جنسیت در پژوهشهای روابط بینالملل شده است. در واقع، امروزه کمکم میبینیم که تعداد رو به افزایشی از پژوهشگران و دستاندرکاران روابط بینالملل راههایی را امتحان میکنند که در آنها روابط جنسیتی هم مسایل ملی و بینالمللی را به وجود میآوردند و هم در این مسایل به وجود میآیند، از تعارض و درگیری گرفته تا تجارت، برقراری صلح، حقوق بشر، توسعه، تغییر زیستمحیطی و حقوق بینالملل (لاکس، 1393). جمعبندی و نتیجهگیریفمینیسم و جنبش زنان در تعریف اولیه خود، نهضت حقطلبی زنان در ایالات متحده علیه تبعیضهایی بود که ریشه در جنسیت داشت. از این رو، فمينيسم در وهلهی نخست يک جنبش اجتماعي تلقي ميشود. از این واژه معمولاً برای اشاره به بعد نظری جنبش حقوق زنان، جنبش آزادی زنان یا جنبش اجتماعی زنان استفاده میشود و بنابراین تفاوت ماهوی میان آنها برقرار نیست. با وجود این، هرچه فمینیسم پیش رفت و بر وسعت فعالیتهای عملی و اندیشههای فکری آن افزوده شد، ارائهی تعریف مشخص و قابل اجماعی از آن نیز سختتر شد. مهترین دلیل این امر نیز وجود اندیشهها و اندیشمندان گوناگون با ایدههای متفاوت و بعضاً متضاد بوده و هست که زیر عنوان فمینیسم جمع شدهاند. به همین دلیل شاید بهترین تعریف از فمینیسم همان باشد که دلمار بیان داشته است: �فمینیست کسی است که معتقد باشد زنان به دلیل جنسیت گرفتار تبعیض هستند، نیازهایی مشخص دارند که نادیده و ارضا نشده مانده است و لازمهی ارضای این نیازها، تغییری اساسی در نظام اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است. از این حد که بگذریم همه چیز ناگهان غامضتر میشود.� امروزه نیز شاهد آن هستیم که هم مخالفان و هم موافقان گفتمان فمینیسم با تکیه بر یکی از ابعاد و گرایشهای متعدد و گستردهی این گفتمان، به توجیه دیدگاههای خود میپردازند. با وجود این، محور گفتمان فمینیستی یا دال مرکزی این گفتمان (همان که دلمار به آن اشاره دارد) به نظر واضح است: �نادیده گرفته شدن زنان و دیدگاه زنانه و تلاش برای تغییر این وضعیت.� بنابراین هر کس که به این امر اعتقاد داشته باشد، میتواند خود را فمینیست بداند. هر دیدگاه و اعتقادی خارج از این امر میتواند بسته به اتخاذ یکی از گرایشهای فمینیسم، به همان اندازه که فمینیستی محسوب میشود، مورد اعتراض فمینیستها نیر قرار داشته باشد. گرایشهای فمینیستی همانگونه که در مقدمه نیز بیان شد، در واقع خردهگفتمانهای گفتمان کلان فمینیسم محسوب میشوند. تمامی دالها و عناصر گفتمان فمینیسم حول دال مرکزی �نادیده گرفته شدن زنان و دیدگاه زنانه و تلاش برای تغییر این وضعیت� صورتبندی میشوند. بنابراین، این اندیشه در تمامی گرایشهای یا خردهگفتمانهای فمینیستی ثابت و پایدار است. بنابراین همانگونه که گفتمان فمینیسم برای به زیر کشیدن گفتمان مسلط در روابط بینالملل (و دیگر حوزهها و رشتهها) و تبدیل شدن به گفتمان هژمون با گفتمان واقعگرایی و دیگر گفتمانهای رقیب، در رقابت است؛ خردهگفتمانهای فمینیستی نیز برای کسب چنین جایگاهی در رقابت درونگفتمانی بهسر میبرند. از این رو، تمامی گرایشها یا خردهگفتمانهای فمینیستی در عین تقویت گفتمان کلان فمینیسم در برابر گفتمانهای رقیب، سعی در تفوق درونگفتمانی نیز دارند. به همین دلیل، نقدهای وارد بر فمینیسم هم از جانب گفتمانهای رقیب بوده است و هم از طرف خردهگفتمانهای فمینیستی علیه یکدیگر. فمینیسم منتقد جدی کنار گذاشته شدن زنان در حوزههای مختلف زندگی بشری است و ورود فمینیسم به حوزهی روابط بینالملل نیز دقیقاً از همین منظر صورت پذیرفته است. فمینیستها برآنند که رشتهی روابط بينالملل مدتهاي طولاني بهگونهاي تدريس و نظريهپردازاي ميشد كه گويي زنان جایی در آن ندارند. به همین دلیل، حضور این گفتمان در مطالعهی روابط بینالملل با نقد جدی مکتب واقعگرایی بهمثابه پارادایم غالب در شناخت و مطالعهی روابط بینالملل همراه بود. فمینيستها در حوزه روابط بينالملل معتقدند آنچه تا پیش از حضور آنها در صحنهی عمل و نظر بينالمللي اتفاق افتاده است، همگي بر اساس نظريههايي بود كه با عينك مردانه به جهان مينگريستهاند. پديدههايي چون تجاوز، خشونت، جنگ و رقابت شديد براي سلطه در سلسله مراتب قدرت همگي مربوط به مردان است، در حالي كه نگرش به جهان و روابط بينالملل اگر با عينك و نگاه زنانه باشد تا حد زیادی صلحآميز و مبتني بر همكاري خواهد بود. از این منظر، نظريههاي روابط بينالملل نظير واقعگرايي كه سياستهاي بينالملل را بهمثابه مبارزهاي بيرحمانه براي كسب قدرت ميبينند، در حقيقت همان نگرشهای مبتني بر جنسيت هستند كه بهجاي آنكه رفتار خود دولتها را تشريح كند، رفتار دولتهاي تحت كنترل مردان را شرح ميدهد. با این همه، باید در نظر داشت که فمینیسم نظریهای اجتماعی با مفاهیم و اجزای از پیش تعریف شده است که از حوزهی تمایلات جنسیتی پا به عرصهی مطالعهی روابط بینالملل گذاشته و در پی آن است تا با ابزارهای از پیش ساخته خود اقدام به فهم روابط بینالملل و دگرگونی در آن نماید. در حالیکه نظریههای اصلی روابط بینالملل همچون واقعگرایی یا لیبرالیسم ار ابتدای ورود به حوزهی شناخت و نظریهپردازی روابط بینالملل، از مفاهیم و ویژگیهای همین حوزه استفاده نمودند. مباحثی همچون قدرت، آنارشی، امنیت و همکاری مفاهیمی نبودهاند که با ورود این نظریهها به حوزهی روابط بینالملل وارد نظام بینالملل شده باشد. حتی ریشهی مفهوم دولت و دولت-ملت را نیز میتوان تا پیش از تولد مسیح به عقب برد. علاوه بر واقعگرایی و لیبرالیسم، بسیاری دیگر از نظریههای روابط بینالملل همچون مکتب انگلیسی، نظریهی نظام جهانی و نظریهی انتقادی (مکتب فرانکفورت) ریشه در مفاهیم و اجزای بلافصل روابط بینالملل دارند که اساساً ارتباطی با ساختار مردانه/زنانه ندارد. کما اینکه در برخی از دورههای تاریخی با وجود نظامهای زنسالار، مفاهیم قدرت، امنیت، همکاری، آنارشی و شکلی از اقتدار (دولت) همچنان برقرار بوده است. بنابراین برای فهم نقش و جایگاه گفتمان یا نظریهی فمینیسم در روابط بینالملل و نقد و ارزیابی عملکرد آن باید این نکته مهم را به یاد داشت که فمینیسم هیچگاه یک نظریهی اصلی در مطالعهی روابط بینالملل نبوده و (احتمالاً نیز) نخواهد بود. فمینیسم، تنها چشماندازی جنسیتی را به روابط بینالملل اضافه میکند تا درک نظری مفاهیم و پیچیدگیهای آن آسانتر صورت پذیرد. در واقع، از این منظر میتوان جایگاه نظریهی فمینیسم در روابط بینالملل را با پساتجددگرایی یا محیطزیستگرایی مقایسه کرد که هر سه با استفاده از مفاهیم و مضامینی خارج از این رشته در صدد ارائهی شناختی بهتر از آن به منظور زندگی بهتر هستند. همهی این نظریهها، جنبههایی مغفول از مطالعهی روابط بینالملل را پیش کشیده و با برجسته ساختن آن در پی فهم بهتر آن هستند. بنابراین اگرچه بعضاً عنوان میشود که گفتمان فمینیسم بر آن است تا سلطهی گفتمانی مکاتب مسلط در مطالعهی روابط بینالملل بهویژه واقعگرایی را به چالش بکشد، اما واقعیت این است که فمینیسم در حوزهی مطالعهی روابط بینالملل تنها یک گفتمان حاشیهای محسوب میشود و اندیشمندان آن نیز چنین ادعایی را مطرح ننمودهاند. فمینیسم فاقد ابزار و سازوکار لازم برای دگرگونی گفتمانی در روابط بینالملل است و خود نیز اصولاً بر این باور نیست که با فرض جایگزین نمودن زنان بهجای مردان بتواند به آن برسد. بنابراین، توقعات ار فمینیسم برای تغییر در حوزهی مطالعات بینالملل باید متناسب با ظرفیتهای این گفتمان و جایگاه آن در روابط بینالملل باشد. فمینیستها امروزه موفق شدهاند مفهوم جنسیت و بحث در خصوص موقعیت زنان در روابط بینالملل و چشماندازهای زنانه در این عرصه را وارد مناظرات و گفتمانهای آن کنند؛ تا جایی که امروزه حتی در بخشی از ادبیات روابط بینالملل که متعلق به جریان اصلی است نویسندگان نمیتوانند نسبت به این مباحث بیتوجه باشند. به همین دلیل امروزه در بسیاری از کتابهای نویسندگان متأخر جریانهای اصلی روابط بینالملل فصلی یا مبحثی به مسایل زنان اختصاص یافته است، همانگونه که برای مسایل محیط زیست، حقوق بینالملل یا لزوم ساختارشکنی در باورهای پذیرفته شده این اتفاق معمول شده است. علاوه بر این، فعالیت پژوهشگران فمینیست تا حد زیادی به برداشتن نقاب بیطرفی از نظریههای مسلط روابط بینالملل، که این رشته را از نقدهای مبتنی بر جنسیت مصون نگهداشته بود، کمک کرده است. این گفتمان همچنین از لحاظ عملی موجب تحول در نهادهای بینالمللی بهمنظور دفاع بهتر از موضوعاتی همچون عدالت، فقرزدایی، حقوق بشر و بشردوستانه شده است. در مقابل، انتقاداتی نیز علیه چشمانداز فمینیستی در روابط بینالملل وجود دارد. مطرح شده است که فمینیسم، مانند دیگر جریانهای اصلاحی در بستر زمان مورد استفاده قدرتها قرار گرفته است. تغییر چهره ظلم علیه زنان و طرحریزی نوعی جدید از بردگی و بهرهکشی از زنان بهواسطهی نظریات فمینیستی از دیگر انتقادات وارد بر آن است. تغییر نظام ارزشی، دگرگونی نقشها و ایجاد تزلزل در محیط خانواده، ایجاد تقابل میان زن و مرد و مواردی شبیه آن نیز از دیگر انتقادات وارد بر فمینیسم است که البته بهطور مستقیم به چشمانداز فمینیستی در روابط بینالملل مربوط نمیشوند و بیشتر جنبهی عام اجتماعی دارند. با این همه، میتوان گفت که طرح گفتمان فمینیستی در روابط بینالملل به درک بهتر این رشته و محیط عملی آن کمک شایانی نموده است و بنابرای منافع آن برای این رشته در مجموع بیشتر از مضار آن بوده است. منابعآربلاستر، آنتونی (1391)، لیبرالیسم غرب: ظهور و سقوط، ترجمه عباس مخبر، تهران: نشر مرکز. ابوت، پاملا و والاس، کلر (1376)، مقدمهای بر جامعهشناسی (نگرشهای فمنیستی)، ترجمه مریم خراسانی و حمید احمدی، تهران: دنیای مادر. اسحاقی، سیدحسین (1392)، �تأملی بر پیکره و پیامدهای فمینیسم اسلامی�، فصلنامه دیدار، شماره 22، صص 4-23. بهشتي، سعيد و احمدين،يا مريم (1385)، �تبيين و بررسي نظريه تربيتي فمينيسم و نقـد آن از منظـر تعلـيم و تربيت اسلامي�، دوفصلنامه تربيت اسلامي، سال دوم، شماره 3، صص 41-88. بیات، عبدالرسول (1381)، فرهنگ واژهها، قم: مؤسسه اندیشه و فرهنگ دینی. پاسنو، دایانا (1384)، فمینیسم راه یا بیراه، ترجمه محمدرضا مجیدی، تهران: پژوهشگاه فرهنگ و معارف. تازههاي انديشه؛ نگاهي به فمينيسم (1391)، قم: معاونت امور اساتيد و دروس معارف اسلامي. جگر، آلیسون (1375)، �چهار تلقی از فمینیسم�، ترجمه س. امیری، مجله زنان، شماره 31، صص 40-44. چراغی کوتیانی، اسماعیل (1389)، خانواده در اسلام و فمینیسم، قم: انتشارات مؤسسهی آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره). حسنیفر، عبدالرحمن (1379)، �بررسی فمینیسم در غرب و مقایسهء آن با ایران و اسلام�، مجموعه مصاحبهها و خلاصه مقالات همایش اسلام و فمینیسم، مشهد: دانشگاه فردوسی مشهد. حسینی، مهدی و غفاری، زکریا (1390)، فمینیسم: بررسی اندیشه سیاسی الکساندرا کولانتای و مری ولستونکرانت (نخبگان فمینیسم) با نگاهی به جنبش فمینیستی در ایران بعد از انقلاب، گرگان: انتشارات نوروزی. حوراء (1387)، �از فمینیسم جهانی تا فمینیسم ایرانی نگاهی کلگرایانه به جنبش و نظریه فمینیسم در ایران و جهان�، شماره 27. در دفاع از مردانگی زنان (1387)، آفتاب، 9 دی، قابل دسترس در: http://www.aftabir.com/articles/view/social/directory/c4c1230535752_feminist_p1.php/%D8%AF%D8%B1-%D8%AF%D9%81%D8%A7%D8%B9-%D8%A7%D8%B2- %D9%85%D8%B1%D8%AF%D8%A7%D9%86%DA%AF%DB%8C-%D8%B2%D9%86%D8%A7%D9%86 دیناروند، سحر (1394)، �آیا فمینیسم ضد مرد است؟�، کردپا، 11 فروردین، قابل دسترس در: http://www.kurdpa.net/farsi/idame/19305 دیویدسن، نیکلاس (1377)، تازههای اندیشه (نگاهی به فمینیسم)، ترجمه مؤسسه فرهنگی طه، قم: انتشارات معاونت امور اساتید و دروس معارف اسلامی. ديويدسان، نيكولاس (1388)، �بهداشت جنسيتي�، در: مجموعه مقالات فمينيسم شکست افسانة آزادي زنان، ترجمه و تلخيص نجمه اللهياري، تهران: دفتر نمایندگی مقام معظم رهبری در دانشگاهها. ریتزر، جورج (1380)، نظریه جامعه شناسى در دوران معاصر، ترجمه محسن ثلاثى، تهران: نشر علمى. زعفرانچی، لیلاسادات (1384)، �رویآورد فمینیسم به اقتصاد�، مطالعات راهبردی زنان، شماره 30، صص 5-49. زیبایینژاد، محمدرضا (1390)، �جنسیت در آموزش و پرورش�، در: مجموعه مقالات آسیبشناسی نظام آموزشی از نگاه جنسیتی، قم: انتشارات مؤسسهی آموزشی و پژوهشی امام خمینی(ره). سجادي، سيدمهدي (1384)، �فمينيسم در انديشه پستمدرنيسم�، مطالعات راهبردي زنان (كتاب زنان)، دوره هشتم، شماره 29، صص 7-38. شاپیرو، جان سالوین (1380)، لیبرالیسم: معنا و تاریخ، ترجمه محمّدسعید حنایى کاشانى، تهران: نشر مرکز. شکوهی، آزاده (1392)، �تاریخچه سوسیالیسم-فمینیسم و دیدگاههای نظریهپردازان سوسیالیست-فمینیست�، راه کارگر، 15 اسفند، قابل دسترس در: http://www.rahekaregar.com/maghalat/2014/03/06/azadah.htm شيلت، وندي، لي(موس)، نانسي(1388)، دختران به عفاف روي مي آورند ، ترجمه و تلخيص : سمانه مدني و پريسا پور علمداري ، تهران ، نشر معارف صالحیامیری، سیدرضا (1386)، مفاهیم و نظریههای فرهنگی، تهران: انتشارات ققنوس. فرهمند، مریم (1384)، �فمینیسم و لزبینیسم�، مطالعات راهبردی زنان، شماره 28، صص 125-154. فرید، شهلا (1390)، �فمینیسم (نهضت اجتماعی زنان)�، وزارت امور زنان افغانستان. قرهداغی، زینب (1391)، سرشت انسان و جایگاه او در هستی از دیدگاه علامه جعفری و گابریل گارسیا، پایاننامه کارشناسی ارشد، تهران: دانشگاه الزهرا، دانشکده الهیات و معارف اسلامی. قوامی، نسرین (1394)، �فمینیسم و فلسفه: نظریه پردازی در فمینیسم�، رادیوزمانه، 31 فروردین، قابل دسترس در: https://www.radiozamaneh.com/215837 قهرماني، مهوش (1376)، �جامعه مدني و خانواده�، ماهنامه فرهنگ توسعه، سال ششم، شماره 34. کیلرمان، سام (1395)، �چرا مردم فکر میکنند فمینیسم با تنفر از مردان یکی است؟�، رادیوزمانه، 18 اسفند، قابل دسترس در: https://www.radiozamaneh.com/328806 گاردنر، ویلیام (1386)، جنگ علیه خانواده، ترجمه معصومه محمدی، تهران: مرکز مطالعات و تحقیقات زنان. لاکس، جیلیان (1393)، �روابط بینالملل قلمرو مردانه و غربی�، زننگار، ترجمه رها دوستدار، قابل دسترس در: http://zannegaar.net/content/433 لی، ژانت و شاو، سوزان (1393)، �"خواهری جهانی" و سیاست مکانی�، زننگار، قابل دستری در: http://zannegaar.net/content/68 لینکلیتر، اندرو و برچیل، اسکات (1395)، نظریههای روابط بینالملل، ترجمه حمیرا مشیرزاده و روحالله طالبی، تهران: نشر میزان. مشیرزاده، حمیرا (1384)، تحول در نظریههای روابط بینالملل، تهران: سمت. مشيرزاده، حميرا (1379)، جنبش زنان در غرب و تأثير آن بر محيطهاي دانشگاهي، تهران: پرتو. مطیع، ناهید (1376)، �فمینیسم در ایران در جستجوى یک رهیافت بومى�، فصلنامه كتاب زنان، سال ششم، شماره 33، صص 131-140. مطیع، ناهید (1376)، �فمینیسم در ایران در جستجوى یک رهیافت بومى�، فصلنامه كتاب زنان، سال ششم، شماره 33، صص 131-140. منصور نژاد، محمد (1381)، مسأله زن، اسلام و فمينيسم، تهران: برگ زيتون. میشل، آندره (1376)، پیکار با تبعیض جنسی، ترجمه محمدجعفر پویند، تهران: انتشارات نگاه. نعمتی، معصومه (1390)، �كنكاشی در پیامدهای اجتماعی و اخلاقی فمینیسم�، روزنامه رسالت، شماره 7356، 17 شهریور. واتکینز، سوزان آلیس و همکاران (1384)، فمینیسم؛ قدم اول، ترجمه زیبا جلالی نائینی، تهران: نشر شیرازه. ویتز، پل (1383)، �پاسخ دین و دولت در قبال بحران خانواده�، ماهنامه سیاحت غرب، شماره 9. ويلفورد، ويك (1375)، �فمينيسم�، در مقدمهاى بر ايدئولوژىهاى سياسى، يان مكنزى و ديگران (ویراستاران)، ترجمه م. قائد، تهران: نشر مركز. هام، مگی و گمبل، سارا (۱۳۸۲)، فرهنگ نظریههای فمینیستی، ترجمه نوشین احمدی خراسانی و دیگران، تهران: توسعه.
Boserup, E. (1970), Woman’s Role in Economic Development, London: Allen & Unwin. Jaggar, A. M. (1989), Gender/Body/Knowledge: Feminist Reconstructions of Being and Knowing, New Brunswick and London: Rutgers University Press. Lee, J. (2011), “Universal Sisterhood and the Politics of Location”, In Janet Lee& Susan M Shaw, Women Worldwide: Transnational Feminist Perspectives on Women. pp. 1-14, New York: McGraw Hill. Phillips, A. (1987), Feminism and Equality, Oxford: Basil Blackwell. Scherker, A. (2015), “10 Abortion Myths That Need To Be Busted”, Huffington Post, 26 January, Available: http://www.huffingtonpost.com/2015/01/13/abortion-myths_n_6465904.html Shulamith. F. (1970), The Dialectic of Sex, New York: Bantam Books. Valadbeigi, F. (2015), “a Review of French Feminist Approaches ”, Indian Journal of Fundamental and Applied Life Sciences 5(S2): 2279-2286. Weiss, S. (2015), “What Does "Feminism" Mean? A Brief History Of The Word, From Its Beginnings All The Way Up To The Present”, Bustle, 15 December, Available: https://www.bustle.com/articles/129886-what-does-feminism-mean-a-brief-history-of-the-word-from-its-beginnings-all-the-way Whitworth, S. (1997), Feminism and International Relations, London: Macmillan.
[1] . Fran�ois Marie Charles Fourier [2] . Adrienne Cecile Rich [3] . Chris Weedon [4] . Bell Hooks [5] . Rosalind Delmar [6] . Simone de Beauvoir [7] . The Second Sex [8] . Liberal Feminism [9] . Marxism Feminism [10] . Radical Feminism [11] . Social Feminism [12] . Postmodern Feminism [13] . Simone de Beauvoir [14] . The Second Sex [15] . Shulamith Firestone [16] . The Dialectic of Sex [17] . Sisterhood is Global [18] . Sex [19] . Gender [20] . Luce Irigaray [21] . Speculum of the Other Woman [22] . This Sex Which Is Not One [23] . Rosa Luxemburg [24] . Shalamith Firestone [25] . Heidi Hartmann [26] . Judith Butler [27] . gender performativity [28] . performance [29] . Liberal Feminism [30] . Marxism Feminism [31] . Radical Feminism [32] . Social Feminism [33] . Postmodern Feminism [34] . Ester Boserup [35] . Women’s Role in Economic Developmen [36] . Hilary Charlesworth [37] . Christine Chinkin [38] . Shelley Wright [39] . Feminism and International Law [40] . J. Ann Tickner [41] . Sandra Whitworth [42] . Feminism and International Relations [43] . Richard Ashley [44] . socially constructed برچسبها: فمینیسم, روابط بین الملل, امواج فمینیسم
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۶ساعت 22:55  توسط یداله فضل الهی
|
فمینیسم و روابط بین الملل چکیده فمینیسم نظریه ای است که با تعریف و تبیین نقش و جایگاه فراموش شده زنان در سیر تاریخ و سیاست و افشای روابط پدرسالارانه در عرصه اجتماع و سیاست، بدنبال کشف هویت زنانه و مرکزیت بخشیدن به نقش زنان در درون فرایندها و تمرکز بر معنایی است که زنان به جهان خود می دهند. این رویکرد با اتخاذ رویکردی انتقادی و با تاکید بر جنسیت به مثابه موضوع و ابزار تحلیل، در صدد اثبات سلطه نگرش مردانه در معرفت شناسی و روش شناسی حاکم بر مطالعه موضوعات سیاسی و بین المللی است. فمینیسم برای زدودن سلطه مردانگی از مطالعات سیاسی و بین المللی، با راه اندازی رشته مطالعاتی مستقلی تحت عنوان �مطالعات زنان� موفق شده موضوعاتی را که قبلا غیر سیاسی بودند، به مسائل و موضوعات و مبنای تحلیل سیاسی تبدیل نمایند. فمینیسم رادیکال که دراواخر دهه 1960 ظهور کرد، یک بینش کلی نگر درباره جهان سیاسی، اجتماعی، اقتصادی، روانشناختی و فرهنگی مردان بود که معتقد به دوگانگی جنسیتی ظالمانه بعنوان عامل مشترکی که زیربنای این کل را تشکیل می دهد، بود. تلاش فمینسیم امیدواری زیادی را ایجاد کرد که آزادی زنان می تواند دوگانگی جنسیتی ظالمانه را متحول سازد. خمیر مایه رشد فمینیسم نقش بازتولیدی زنان، ارزشگذاری ویژگی زنانه و رفع تمایز میان حوزه های عمومی و خصوصی و کمرنگ ساختن سیاست مذکر- ساخت بوده است. با وجودی که فمینیسم از پراکندگی و تعدد دیدگاهها برخوردار بوده و نحله های مختلف آن نتوانسته اند حتی در مورد موضوعات اساسی و محوری به اجماع برسند، ولی بسرعت در حوزه های مختلف گسترش پیدا کرده و وارد عرصه مطالعات روابط بین الملل نیز شده و با وجود انتقادات هستی شناختی و معرفت شناختی اساسی ، تاثیراتی هر چند محدود بر مطالعات روابط بین الملل داشته است. در این مقاله سعی شده گفتمان فمینیسم به صورت نسبتا جامع مورد مطالعه قرار گرفته و ضمن بیان تعاریف و امواج و گرایشهای مختلف فمینیسم، دستگاه منطقی، موضوعات محوری، نظریه پردازان اصلی و انتقادات مطروحه و پاسخ فمینیستها به انتقادات وارده مورد بررسی و در خاتمه جایگاه و پیامدها و نتایج فمینیسم در روابط بین الملل به بحث گذاشته شود. وازهای کلیدی: فمینیسم، ، مفروضات، گرایشها، روابط بین الملل 1. مقدمهفمینیسم، گفتمانی است که ویژگی بارز تمامی تفاسیر و خرده گفتمانهای آن مبتنی بر این باور است که زنان به دلیل جنسیتشان، اسیر تبعیض و گرفتار عقبماندگی در تمامی حوزههای زندگی بشری هستند و بنابراین لازم است برای تغییر این وضعیت اقدام و حتی مبارزه شود و خود زنان بایستی در صف اول چنین تغییر و مبارزهای حضور داشته باشند. فمينيسم، در ابتدا جنبشی با ریشهها و خواستهای اجتماعي و فرهنگي بود؛ چرا كه از پايان قرن هيجدهم كه زمزمههاي تساوي حقوق دو جنس مطرح شد، تا اوایل قرن بيستم كه گروههاي متعدد تحت نام جنبش حقوق زنان شروع به فعالیت نمودند، نظريات و مطالبات آنها از حدود يك جنبش اجتماعي، در چارچوب نظام فكري-سياسي مستقر که اغلب نیز به کشورهای غربی محدود بود، فراتر نمیرفت. امروزه اما فمینیسم گسترهای از فعالیتهای سیاسی، ایدئولوژیکی، اجتماعی، فرهنگی، نظامی-امنیتی و اقتصادی را در سطوح داخلی (از جمله لایههای زیرین شهری و روستایی در بسیاری از کشورها)، منطقهای و بینالمللی در بر میگیرد و به جرأت میتوان گفت که هیچ حوزهی موضوعی و کمتر حوزهی جغرافیایی را در جهان میتوان یافت که تحت تأثیر گفتمان فمینیستی قرار نگرفته باشد. گفتمان فمینیسم در واقع متأخر از جنبش زنان و متأثر از آن بوده است، به نحوی که بعضاً از این اصطلاح برای اشاره به بعد نظری جنبش زنان استفاده میشود. بنابراین، گفتمان فمینیسم ریشه در اقدام پیشتازان جنبش زنان دارد و گفتمانی برآمده از عمل است که به منظور تئوریزه کردن اینگونه اقدامات و جهت دادن به آنها تدوین شده است. دعوای فمینیسم در حوزهی بینالملل و رشتهی روابط بینالملل نیز دقیقاً متأثر از دال مرکزی این گفتمان مبتنی بر �نادیده گرفته شدن زنان و دیدگاه زنانه و تلاش برای تغییر این وضعیت� است. فمینیستها با متهم نمودن فرآیندها و نظریههای روابط بینالملل به جانبداری جنسیتی در حق مردان و به حاشیه فرستادن زنان و زنانگی، در صدد مفهومسازی مجدد اصول و مفاهیم این رشته و ارائهی تحلیلهایی متفاوت از گذشته به نفع زنان و زنانگی هستند. حال از آنجاکه واقعگرایی و نظریهها و اندیشههای برآمده از آن برای سالهای متمادی پارادایم مسلط در مطالعه و شناخت روابط بینالملل بوده است، بنابراین طبیعی است که بیشترین و جدیترین چالش گفتمان فمینسم در روابط بینالملل با نظریههای مکتب واقعگرایی بوده است. علاوه بر این، مفروضات اصلی واقعگرایی و نوواقعگرایی (بهویژه آنارشی و دولتمحوری) از نظر فمینیستها مهمترین مانع جذب زنان و عنصر زنانگی به عرصهی عمل و مطالعهی روابط بینالملل به حساب میآید و بنابراین هژمونیزدایی از پارادایم واقعگرایی در روابط بینالملل جزو اولویتهای گفتمان فمینسیم محسوب میشود. هدف اصلی پژوهش حاضر، کشف پیامدهای مثبت و منفی طرح گفتمان فمینسیم در روابط بینالملل است. برای این منظور، ابتدا مفهوم فمینیسم و ابعاد و ویژگیهای گفتمان فمینیستی مورد کنکاش قرار گرفته و مفروضات آن در قالب منظومهای گفتمانی از جمله دال مرکزی و دالهای شناور ارائه شده است تا درک بهتری از کلیت فمینیسم به دست آید. در ادامه نیز گرایشهای فمینیستی تحت عنوان خردهگفتمانهای ابرگفتمان فمینیسم معرفی و اندیشهها و دیدگاههای نظریهپردازان آنها توضیح داده شدهاند. همچنین نقدهای درونی و بیرونی وارد به فمینیسم و گرایشهای فمینیستی و پاسخ آنها، در این پژوهش به بحث گذاشته است. و در انتها نیز نظریه فمینیسم در روابط بین الملل و تاثیر و نتایج و پیامدهای مطالعات فمینیستی بر روابط بین الملل مورد بحث و بررسی قرار گرفته است. نوع پژوهش حاضر توصیفی-تحلیلی (کیفی) بوده و از روششناسی استنباطی استفاده شده است، با بهرهگیری از قوه تفهم پژوهشگر در درک پویشهای مربوط به گفتمان فمینیسم در روابط بینالملل. با توجه به ماهيت و موضوع مورد مطالعه، گردآوري اطلاعات نیز با استفاده از روش کتابخانهاي (کتاب، مقالهها، مجلات و پایگاه دادههای علمی اینترنتی) با تکيه بر دادههاي عینی-تاریخی صورت پذیرفته و سعي شده است تا از معتبرترين اسناد و منابع دست اول و دست دوم استفاده شود. در این مسیر، عمدهترین ابزار گردآوری اطلاعات، فیشبرداری الکترونیکی از منابع با بهرهگیری از نرمافزار OneNote بوده است. تجزیه و تحلیل دادههای پژوهش نیز عمدتاً مبتنی بر استنباطهای کیفی بوده است. 2. تعاریف فمینیسم به مثابه یک نظریه (گفتمان)واژهی انگلیسی فمینیسم از ریشهی Feminine به معنای جنس زن، مربوط به جنس زن، مؤنث، مادین و زنان منبعث شده که خود نیز در اصل از زبان فرانسه و ریشهی لاتینی Femina أخذ شده است (اسحاقی، 1392: 7). این واژه نخستینبار در سال 1873 توسط شارل فوريه[1] سوسياليست فرانسوی در دفاع از حقوق زنان وارد زبان فرانسه شد، اما بسيار پيش از آنکه این واژه وارد نظام واژگاني شود، برخي آثار در مورد حقوق زنان به رشتهی تحرير درآمده بود. شايد بتوان ريشهي ظهور تفکرات فمينيستی را به تحولاتي چون رنسانس و رویدادهای پس از عصر روشنگري و سپس انقلاب فرانسه و انقلاب صنعتي در انگلستان نسبت داد كه مناسبات زن و مرد را در بعضي يا تمامي جهات زیر سؤال قرار داد (Valadbeigi, 2015: 2279-2280). تا به امروز هیچ تعریف جامع و مانعی از فمینیسم که مورد اجماع اندیشمندان حوزهی مطالعات زنان یا دیگر رشتههای مرتبط باشد، صورت نگرفته و اساساً در آینده نیز شکل نخواهد گرفت. چراکه ارائه تعریفی مشخص و فراگیر از فمینیسم مانند هر مفهوم انسانی و اجتماعی دیگر کاری است بس دشوار و مشکل؛ بهویژه آنکه فمینیستها به شاخهها و گرایشهای فکری متعددی تقسیم شدهاند و هر دسته، برداشت خاص خود را از این مفهوم ارائه میدهد. آدرین ریچ[2]، شاعر، منتقد و فمینیست آمریکایی در تعریف فمینیسم میگوید فمینیسم از یک سو یک لقب پوچ و سبکسرانه به نظر میرسد و از سوی دیگر به منزلهی نوعی اخلاق، روششناسی و یا یک طریقهی پیچیدهی تفکر درباره شرایط زندگی ماست. کریس ویدون[3]، جامعهشناس انگلیسی معتقد است فمینیسم، سیاستی است که در جهت تغییر روابط موجود قدرت میان زن و مرد حرکت میکند. بل هوکس[4]، منتقد آمریکایی میگوید فمینیسم، به وجود آورنده یک تعهد سیاسی، اقتصادی و اجتماعی است که سعی دارد تسلط جنسی، سیاسی و نژادی را بازسازی کند که در آن رشد شخصی فرد بر منافع امپریالیسم، توسعهطلبی اقتصادی و تمایلات مادی ارجحیت دارد (مطیع، 1376: 137). روزالیند دلمار[5] در کتابش با عنوان "فمینیست چیست" مینویسد دستکم میتوان گفت فمینیست کسی است که معتقد باشد زنان به دلیل جنسیت گرفتار تبعیض هستند، نیازهایی مشخص دارند که نادیده و ارضا نشده مانده است و لازمهی ارضای این نیازها، تغییری اساسی در نظام اجتماعی، اقتصادی و سیاسی است. از این حد که بگذریم همه چیز ناگهان غامضتر میشود (ويلفورد، 1375: 346). در مجموع شاید بتوان از همه این تعریفها، چنین برداشتی کرد که فمینیسم به مجموعهای از حرکتها و فعالیتهای اجتماعی گفته میشود که با هدف احقاق حقوق زنان و رفع تبعیض و تضییق از آنان (و غالباً به وسیله خود زنان) انجام میگیرد. در واقع، تمام فمینیستها، در این باره که زنان فرودستند و برای آزادی آنان باید استراتژی مناسبی اتخاذ کرد، همعقیدهاند؛ ولی در مورد علل این ستمدیدگی و استراتژیهای رسیدن به آزادی، بین آنان اختلافنظرهای اساسی مشاهده میشود (ابوت و والاس، 1376: 15). بنابراین هرچند گاهی واژهی فمینیسم نوعی زنگرایی افراطی و ذهنیت منفی را تداعی میسازد اما فمینیسم در معنای عام خود بیانگر تبعیضهای تاریخی ناروا علیه زنان و تلاش برای زدودن آنهاست. فمینیسم امروزه به کلمهی عاملی تبدیل گردیده که در برگیرنده تمام نهضتهایی است که مدافع برابری زن و مرد در زمینههای مختلف فرهنگی، اجتماعی، اقتصادی سیاسی بوده و خواهان از بین بردن هرگونه تعبیض، تحقیر و توهین به زنان در جامعه میباشد. اتفاقاً به همین دلیل که هیچ دکترین سیاسی واحدی بین طرفدارن فمینیسم وجود ندارد و گروههای مختلفی را با عقاید متفاوت میتوان در میان فمینیستها مشاهده کرد، برخی مخالفین حقوق زنان با دست گذاشتن روی تعاریف، اصول و عملکردهای برخی فمینیستهای افراطی، در پی طرد ساختن جنبش زنان هستند. در حالی که همانگونه که پیشتر نیز عنوان شد، مهمترین پایه و فرضیهی نظری مشترک فمینیسم این است که رسم و سنتی تاریخی برای اسثتمار زنان به دست مردان وجود داشته است که ریشه در تفاوتها جنسیتی دارد که باید برانداخته شود. بنابراین، مخالفین فمینیسم در واقع در صدد نفی این واقعیت تاریخی هستند. 3. امواج و گرایشهای فمینیستی3-1. امواج چهارگانهی فمینیسمسير فعاليت جنبش برابری زن و مرد از آغاز پیدایش بهصورت يكنواخت نبوده است. زماني عمدتاً به محاق رفته و گاه به صورت حركتهاي سازمان يافته درآمده است. در یک مدل نسبتاً پذیرفته شده که بیشتر منطبق با فعالیت جنبشهای زنان در آمریکای شمالی است، معمولاً سه موج و فراز جنبش فمینیستی به دنبال یکدیگر ذکر میشود. موج اول از قرن نوزدهم شروع شد و تا سالهاي پس از جنگ جهاني اول ادامه يافت؛ موج دوم سالهای 1960 تا 1990 را برميگردد و موج سوم سالهای پسا جنگ سرد را شامل ميشود. جریان فمینیسم از آغاز تا سال ۱۹۲۰ میلادی که در ایالات متحده به زنان حق رأی داده شد، موج اول نامیده میشود؛ که مهم ترین ویژگی آن مطالبهی حقوق مدنی و سیاسی برابر بود. تا آن زمان، بیشتر زنان به دنبال پذیرفته شدن در جامعه به عنوان نیمی از انسانها و حق مالکیت اقتصادی و مشارکت سیاسی به ویژه حق رأی بودند. موج اول در واقع پاسخي بود به فشاري كه زنان در كشورهاي رو به توسعه صنعتي در اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم در محيط كاري و در سپهر عمومي احساس ميكردند. غير مولد و بياهميت شدن كار خانگي به دليل توليد كالا در كارخانجات از يك طرف و نياز به نيروي انساني از طرف ديگر، زنان را به عرصه عمومي وارد ساخت. در حالی که قوانين و مقررات، امكانات آموزشي و به طور كلي جو حاكم بر جامعه، شرايطي تبعيضآميز را به ضرر زنان به وجود آورده بود و در عین حال، گفتمان مدرن با مفاهيمي چون برابري، آزادي، حقوق فردي، خودگرايي، عامگرايي و انديشه ترقي، زمينه را براي زنان در جهت تقاضا براي بسط اصول بنيادي مدرنيته به نحوي كه آنها را نيز شامل شود، آماده ميكرد (مشیرزاده، 1379: 37). فمینیسم در دورهی میان دو جنگ جهانی اول و دوم تا حدودی خاموشی گرفته بود، که از آن با عنوان دوران تعلیق جنبش یاد میکنند. تا اینکه دوباره در اواخر سالهای ۱۹۶۰ و اوایل ۱۹۷۰ احیا شد که بهعنوان موج دوم فمینیسم شناخته میشود. رهبری این موج را به سیمون دوبوار[6] نویسندهی زن فرانسوی نسبت میدهند. شعار محوری این موج، برابری کامل زن و مرد در تمامی زمینههای اجتماعی، سیاسی و فرهنگی بود. دوبوار در کتاب معروف خود با عنوان "جنس دوم[7]" که نخستینبار در سال 1953 در ایالات متحده به چاپ رسید، ریشهی ظلم و تبعیض نسبت به زنان را در نقشها و وظایفی میداند که زنان به عنوان یک زن آن را قبول کردهاند. از نگاه وی �هیچ کس زن به دنیا نمیآید، بلکه زن میشود.�، ادعایی که حتی بسیاری از کارشناسان امروز را شوکه میکند (Weiss, 2015). به دنبال این موج، زشت دانستن ازدواج و همسرداری و بچهداری یا مادری، تشویق زنان به کار بیرون از خانه بهطور گسترده و رقابت با مردان در تحصیل و اشتغال و مبارزه با مردسالاری شدت و رواج بیشتری یافت (حسنیفر، 1379: 195). از اوايل دهه 1990، حركتهاي فمينيستي تند رو به تعديل گذاشت؛ چرا كه آثار سوء افراط در حركتهاي زنمحور، بيش از همه دامن خود زنان را گرفت. بر اين اساس، از جمله بازنگريهاي نگرش فمينيستي در موج سوم، بحثي است كه به دفاع از زندگي خصوصي و خانواده ميپردازد و مادر بودن را فعاليتي پيچيده، غني، چند رويه، پرزحمت و شاديآفرين ميداند كه زيستي طبيعي، اجتماعي، نمادين و عاطفي است. در امواج قبلي فمينيسم، زنان، بالقوه خواهر يكديگر محسوب ميشدند؛ اما در موج سوم سن، قوميت، طبقه، نژاد، فرهنگ، جنسيت و تجربه بر شكلگيري هويت زنان مؤثر قلمداد گرديد. در اين معنا، برخلاف نظرات پيشين، يك ايدئولوژي خاص نميتواند بر همه زنان حكومت كند. حاصل آنكه در اين جريان، نگرش فمينيستها نسبت به موج دوم تعديل شد. همچنين تعدد و انشعاب در نگرشهاي فمينيستي رخ داد و نظريهی فمينيستي مورد نقد جدي نظري، از جمله از سوي پستمدرنها قرار گرفت (سجادی، 1384: 12). پیدایش پست مدرنیسم با طرح سؤالهای اساسی در باب معنای هویت زنان، سبب آشفتگی فکری و مفهومی در فمینیسم شده است. آنها تلاش برای ایجاد یک مکتب فکری فمینیستی خاص را رد میکنند؛ ازاینرو که روش زنان برای درک خویش، چندگانه و متنوع است. هویت هر زن از طریق یک رشته عوامل درک میشود که بر یکدیگر تأثیر میگذارند. بنابراین، هیچ تلاشی برای کشاند زنان به یک اردوگاه ایدئولوژیک واحد مثمر ثمر نیست. زنان باید با ایجاد زبان و شیوههای تفکر جدید درباره خویش، خویشتن را از معانی ستمگرانهای که مردان بر آنها تحمیل کردهاند رها سازند (ويلفورد، 1375: 380-383). موج چهارم فمینیسم که به موج آرام معروف است، جریان انتقادی به بی بند و باری در روابط جنسی و بی اعتنایی به تعهد و حفظ حدود در این روابط است.این جریان یک جهت گیری در جنبش فمینیسم است .جریان �قدرت دخترانه� در اوایل دهه 90 میلادی با تفکری ایده آل آغاز شد.دختران شورشی این جریان،مجلاتی برای دوست داران خود چاپ می کردند که در آن با انتقاد از آزار و اذیت جنسی ،امید خود را برای جامعه انسانی تر مطرح می کردند،به خلاف فمینیست های دهه60و70 میلادی با تاکید بر آزادی جنسی، می گفتند حفظ پاکدامنی ،مختص بازنده ها است و با طبیعت بشری سازگاری ندارد و پیشگیری از بارداری باید در اختیار نوجوانان باشد و سقط جنین کار درستی است و در واقع آنان با مفهوم عفاف مخالفت بودند ،چرا که آن را وسیله ای برای ستم مردانه می دانستند. در موج جدید، فمینیست ها خواستار جنبشی هستند که برای کرامت بیش از حقوق اهمیت قائل شود این جریان حامی زنان است اما در عین حال به معیار های جنسی بالایی معتقد است و شاید این زنان جوان وقتی بزرگتر شوند ،دیگر خود را فمینیست نخوانند چون رهبران جریان فمینیسم نمی توانند آنها را بپذیرند. (شيلت ، لي(موس)، 1388: 219-199). 3-2. گرایشهای فمینیستی (خردهگفتمانهای ابرگفتمان فمینیسم)هرچند تمامی جنبشهاى فمينيستى معتقدند كه زنان موجوداتى فرودست و شهروند درجه دوم هستند و بايد براى رهايى و آزادى آنان و احقاق حقوقشان مبارزه كرد، اما در كيفيت مبارزه و نيز چگونگى كسب آزادى و استقلال، میان آنها توافق چندانى وجود ندارد و از اين رو، به شاخههاى متعددى تقسيم مىشوند. در واقع، طرفداران فمینیسم با توجه به تاریخ پیدایش آنها و نظرات متفاوتی که درباره علت فرودستی زنان و راه حل تغییر و اصلاح آن ارائه میدهند، به پنج گرایش عمده تقسیم میشوند: فمینیسم لیبرال[8]؛ فمینیسم مارکسیستی[9]؛ فمینیسم افراطی (رادیکال)[10]؛ سوسیال فمینیسم[11]؛ و فمینیسم جدید (فرامدرن)[12]. در چند دههی اخیر گرایشی نیز تحت عنوان فمینیسم اسلامی در جوامع اسلامی مطرح شده است که در این بخش به آن اشاره شده است. البته بسیاری دیگر از گرایشهای فکری گفتمان فمینیستی همچون فمينيسم روانکاوانه، فمينيسم سياه، فمينيسم پساساختارگرا و فمينيسم پسااستعماري، فمینیسم آنارشیستی و . . . وجود دارند که به دلیل تعدد آنها و نیز کاربرد کمتر، در این پژوهش مورد مطالعه قرار نگرفتهاند. 3-2-1. فمينيسم ليبرالفمنيسم ليبرال، شناخته شدهترين گرايش فمینيستي است و چهرهی معتدل يا رسمي فمینيسم را نشان ميدهد و به تبيين جايگاه زنان بر اساس حقوق برابر و موانع مصنوعي در برابر مشارکت زنان در عرصهی عمومي که فراسوي خانواده و خانهداري واقع شده ميپردازد. این گروه اصل را بر آزادی عمل، لذت جویی و رضایت فردی قرار دادهاند. فمينيستهای ليبرال در مورد علت فرودستی زنان در جامعه، معتقدند نقشهای جنسیتی تبعیض آمیز، پیش داوریهای تبعیض آمیز، باورهای پذیرفته شده دربارهی تفاوت های طبیعی دو جنس و روابط اجتماعی، عامل این تبعیض شده است. بنابراین برای تغییر این وضعیت باید این اختلافات سطحی را از بین برد. این گروه نسبت به نقش مادری و همسری، چون دست و پای زنان را می بندد و محدود میکند، بدبین هستند و کار در خانه را ظالمانه می دانند و بر این باورند که تغییر در قوانین اجتماعی و سیاسی برای حل تبعیض موجود کافی است. از دیدگاه آنان، با ورود بیشتر زنان به عرصهی آموزش، اقتصاد و جامعه این نابرابریها از بین خواهد رفت (ریتزر، 1394: 474-477؛ جگر، 1375: 42). بنابراین، فمينيستهای ليبرال در مجموع فقدان حقوق مدني و فرصتهاي برابر آموزشي را دليل ستم به زنان ميدانند و سعي دارند با انجام اصلاحاتي در اين زمينه، بدون آن كه به بنيادهاي اجتماعي و اساسي موجود در جامعه دست بزنند، موقعيت زنان را بهبود بخشند. جنسيت در نظر اين گروه، تعيين كننده حقوق فرد نيست و سرشت زنانه و مردانه كاملاً يكسان است؛ آنچه وجود دارد، انسان است نه جنس (Jaggar, 1989: 37). در خصوص حوزهی روابط بینالملل، فمینیستهای لیبرال معتقدند زنان از بسیاری از حوزههای مهم زندگی عمومی، سیاسی و اقتصادی خارج شدهاند و بنابراین به دنبال وارد نمودن زنان در این حوزهها هستند. در دیدگاه لیبرال فمینیسم، سیاست عالی، مسایل امنیتی و صلح، سیاستگذاری، جنگ و ... مانع حضور جدی زنان در عرصهی روابط بینالملل شده است. آنها همچنین معتقدند صرف ورود زنان به روابط بینالملل مفید نیست، زیرا چه از لحاظ نظری و چه از لحاظ عملی با آنها تبعیضآمیز برخورد شده است. آنها به فعالیتهای زنان در طول جنگ و در صحنه نبرد و در خانه و در صنایع و در مباحثات صلح و ملتسازی تأکید دارند (Whitworth, 1997: 12-15&41). 3-2-2. فمينيسم راديكالگرايش راديكال فمينيسم، بيش از هر چيز، بر احساسات و روابط شخصى تكيه دارد. اين گرايش جديد، نابرابرىها و تبعيضهاى جنسى را حاصل نظام خانواده مردسالار مىانگارد و برخلاف جنبش ليبرال، كه بر حفظ وضع موجود تأكيد دارد، معتقد است كه وضعيت نابرابر اجتماعى بايد از اساس متحول شود و ساختار و بنيان خانواده و نظام مردسالارانه برچيده شود. همچنين در مقابل اين عقيده كه ريشهی تبعيض و فرودستى زنان را در جوامع مدنى غربى، وضع قوانين مردسالارانه و نظام خانواده مبتنى بر مردسالارى مى انگارد، ريشهی نابرابرى و تبعيض و فرودستى را در تمامى عرصههاى حيات اجتماعى و حوزههاى بشرى قلمداد مىنمايد و از اين رو، خواستار تغيير كل ساختار حاكم بر اين جوامع است (ابوت و والاس، 1376: 255-256). طرفداران فمينيسم راديكال معتقدند كه هيچ حوزهای از جامعه، از تبيين مردانه بركنار نيست و در نتيجه بايد در هر جنبهای از زندگي زن كه هم اكنون طبيعي تلقي ميشود، ترديد كرد و براي انجام امور، شيوههاي جديدي يافت. آنان به سه مسأله اساسي در ديدگاه خود تأكيد دارند. نكتهی اول در ارتباط ميان سياستهاي فمينيستي و رفتار جنسي فردي است كه بر محور اين سؤال استوار است كه آيا زنان بهطور ضروري بايد با مردان زيست كنند يا ميتوانند جدا از مردان هم زندگي كنند. نكته دوم، مسأله تفاوت جنسي است كه آيا اين تفاوت جنسي به گونهای زيستي و طبيعي پديد ميآيد يا اينكه به گونهای اجتماعي حاصل ميشود. مسأله سوم اين است كه كدام رويكرد بايد مورد توجه قرار گيرد؛ كنارهگيري از اجتماع يا دگرگون كردن اوضاع (منصورنژاد، 1381: 259). بر این اساس، اغلب فمينيستهاي راديكال، اين ديدگاه را كه فرودستي زنان به فرودستي زيستي آنان مربوط ميشود، نميپذيرند. آنها معتقدند كه زن مقصر نيست؛ بلكه مشکل، ساختار زيستشناسي مردانه است. مردان به طور طبيعي خشن هستند و از خشونت خود براي سلطه بر زنان بهره ميگيرند (سجادی، 1384: 14). فمينيسم راديكال با الهام از چنين تفكراتي، انقلاب اجتماعي را به عنوان هدف جنبش زنان پيش كشيد و بر اين نكته تأكيد نمود که زنان بخودي خود فرودست نبودهاند، بلکه این فرودستي محصول فرايند فعال ساخت قدرت بوده است (Philips, 1987: 1). فمينيستهای راديكال بیش از لیبرالها انتقادات عمیق و معرفتشناسانه به جریان اصلی روابط بینالملل وارد میآورند. آنها مفروضاتی از نظریههای کلاسیک روابط بینالملل که مدعی بیطرفی ارزشی است را به چالش کشیده و بر اهمیت توسعهی حوزهی روابط بینالملل فراتر از حوزهی سنتی آن تأکید دارند. به عبارت بهتر، آنها معتقدند نظریهها تحت تسلط کسانی که آنها را ساختهاند، یعنی مردان، بوده و به همین دلیل است که در دنیای امروز مسایل جنگ و امنیت اهمیت یافتهاند. در مقابل، آنها حوزهی روابط بینالملل را توسعه بخشیده و بر مسایل سنتی روابط بینالملل و مسایل صلح تأکید دارند (Whitworth, 1997: 30). 3-2-3. فمينيسم ماركسيستىمباني و چارچوب نظري فمينيسم مارکسيستي برآمده از آراء مارکس و انگلس است. کتاب "منشاء خانواده، مالکيت خصوصي و دولت" انگلس، منبع کلاسيک فمينيستهاي مارکسيست است. اين گرايش از انديشه فمينيستي بر اساس الگوي تحليلي انديشه مارکسيستي به تبيين چرايي موقعيت تحت ستم زنان ميپردازد و سپس توضيح ميدهد که براي تغيير اين وضعيت چگونه بايد مبارزه کرد. معتقدين به فمينيسم مارکسيستي بر اين نظرند که اساس ستمي که بر زنان روا ميرود ناشي از مالکيت خصوصي، تقسيم کار جنسيتي و در آخر نظام خانواده مردسالار است. از ديگر سو، نظام سرمايهداري را عامل اصلي بازتوليد اين نابرابري ميدانند. به بيان ديگر، دشمن اصلي فمينيستهاي مارکسيست، نظام طبقاتي (اقتصادي) است که زنان را در موقعيت فرودست جاي داده است. استراتژي پيشنهادي فمينيستهاي مارکسيست براي تغيير وضعيت موجود و رفع نابرابريهاي جنسيتي، تلاش براي تحقق انقلاب سوسياليستي و تأسيس جامعه کمونيستي است که تحت لواي آن، موقعيت زنان با مردان برابر خواهد شد (ابوت و والاس، 1376: 225). بدين ترتيب، جنبش فمينيستي بايد بر زنان کارگر متمرکز باشد و مبارزه اصلي خود را مبارزه طبقاتي بداند. حوزهی عمل فمنيستهاي مارکسيست، عرصهی عمومي است و بيشتر بر طبقات فرودست جامعه تمرکز دارد. فمنيستهاي مارکسيست تلاش دارند تا زنان کارگر را به جمع نيروهاي خواهان انقلاب سوسياليستي ملحق کنند. در این میان، نئوماركسيستهاي مكتب فرانكفورت تا حدود زيادي از نظريات فمينيستهاي ماركسيست عدول نمودهاند. آنان معتقدند كه در چارچوب نهاد خانواده، به دليل روابط عاطفي و شخصي و اعتماد بين افراد خانواده، از خودبيگانگي تاحدودي كاهش مييابد (قهرمانی، 1376: 92). 3-2-4. فمينيسم سوسيالجريان فمينيسم سوسيال متأثر از فمينيسم راديكال است كه پس از دهه هفتاد شكل گرفت. اين گرايش در واقع به نقد ايرادات و اشكالات رويكرد ليبرالي پرداخته و سعي داشته است تا از آن ايرادات دور بماند. بر طبق اين ديدگاه، جنس، طبقه، نژاد، سن و مليت خود عوامل ستم بر زنان تلقي ميشوند. فمينيسم سوسيال، مردسالاري را نظامي فراتاريخي ميداند؛ به اين معنا كه مردان در طول تمام تاريخ، بر زنان اعمال قدرت نمودهاند و معتقد است كه اين نظام در جوامع سرمايهداري شكل خاصي مييابد. با اين توضيح كه مردان و نظام سرمايهداري از كار زنان در خانه به رايگان بهرهمند ميشوند و به همين دليل، اين گرايش، به اجتماعي شدن زنان و مشاركت اجتماعي آنان، تأكيد فراوان میورزد (Jaggar, 1989: 18). از ديگر وجوه تمايز اين نظريه با ديگر نظريات، تعيين علل سلطهی مرد بر جنس مؤنث است. از نظر فمینیستهای ليبرال، سلطه مذكر از تعصب غير منطقى ريشه گرفته است و بايد از طريق بحث و گفتوگوهاى منطقى حل شود. از منظر فمينيسم مارکسيستي، اين سلطه انديشهاى است كه سرمايهدارى به كمك آن، تفرقه انداخته و حكومت مىكند و تنها با انقلابى بنيادين، كه به تغيير شكل اقتصاد بينجامد، از ميان خواهد رفت. فمينيستها راديكال سلطه مرد را ناشى از سلطهی عمومى مردان بر جسم زنان، يعنى تسلط بر توانايىهاى جنسى و زايشى، مىدانند و معتقدند كه زنان بايد با تغيير يا دستكارى طبيعت خويش، استقلال و خودمختارى خود را در اين عرصهها به دست آوردند. اما سوسيال فمينيستها سلطه مرد را بخشى از پايه و بنيان اقتصادى جامعه مىدانند و بنابراين، محو سلطه مردان را مستلزم تغيير شكل در اساس اقتصاد جامعه مىدانند (تازههاي انديشه، 1391: 201-21). 3-2-5. فمینیسم پست مدرن (جدید)از اواخر دهه 1970، گروهى از فمينيستها به دفاع از خانواده، نقش مادرى و تفاوتهاى طبيعى زن و مرد پرداختند و به لزوم اصلاح ديدگاههاى قبلى خود اذعان نمودند. آنان در اين زمينه کتابها و مقالات فراوانى نوشتند که نشان از پشيمانى و تغيير در ديدگاههاى فمينيستى آنها داشت. فمينيستهايى که قبلاً خانواده را بازداشتگاهى براى زنان میدانستند، آنرا بخشی از شكلهاى ارتباطى که در آن زنان میتوانند نيازهاى عاطفىشان را برآورند، برشمردند. الشتين در کتاب "مرد عمومى، زن خصوصى"، به تلاش فمينيستهاى راديكال براى سياسى کردن زندگى خصوصى حمله کرد و به دفاع از محور زندگى خصوصى و خانواده فرزند پرداخت و مادر بودن را فعاليتى غنى، چند لایه، پرزحمت و شادیآفرين دانست (سجادی، 1384: 12). نسبیگرايى، شاخصهی اصلى ديدگاه فرامدرن است که بر اساس آن، هر مكتب فكرى که مدعى درك واقعيت در وجهى يكسان شود، هم گمراهکننده است و هم فريبنده. آنان تلاش براى ايجاد يك مكتب فمينيستى خاص را رد میکنند، چون معتقدند روش زنان براى درك خويش چندگانه و متنوع است و هويت زن از طريق يك رشته عوامل ادراك میشود که بر يكديگر تأثير میگذارند، همچون سن، قد، طبقه، نژاد و فرهنگ. بنابراین هيچ تلاشى براى کشاندن اين عوامل تحت يك ايدئولوژى واحد ممكن نخواهد بود (ويلفورد، 1375: 380-383و37). در اين ديدگاه، هر فرهنگى براى مشكلات جامعهی خود پاسخهايى بومى دارد که بايد تنها در محدودهی همان فرهنگ مورد ارزيابى قرار گيرد. از این رو، زنان در شرايط و مناطق مختلف، راههاى متفاوتى براى مقابله با پدرسالارى بايستى بيابند. برخى از روشنفكران اين گروه بر حفظ ويژگیهاى زنانگى تأکيد دارند و معتقدند که زن، نيازمند خانواده و برخوردارى از نعمت فرزند است. پستمدرنيسم علت فرودستى زنان را وجود رفتارهايى میداند که از بدو تولد ميان دختر و پسر تفاوت ايجاد میکند. از اين رو، مطلوب آنان همچون لیبرال فمینیستها، جامعهای دوجنسی است که تشابه حقوق زن و مرد در آن تأمین شده باشد. در این خصوص، حذف نمادهای جنسیتی از کتب درسی بسیار مؤثر و مفید است (میشل، 1376: 196-198). هدف اساسی این دسته از فمینیستها در روابط بینالملل، شالودهشکنی و تضعیف مفروضات اساسی پارادایم واقعگرایی است. آنها تأکید دارند، هویت و معانی از لحاظ اجتماعی برساخته شدهاند. اهمیت این دیدگاه به این علت است که آنها معتقدند موضوعات مهم در روابط بینالملل و رهیافتهای مطالعه آنها نیز همگی برساخته هستند (Whitworth, 1997: 24) و چون شالودهی این برساختگی مبتنی بر تفکر مردسالاری بوده است، بنابراین لازم است تا از مفاهیم اصلی حوزهی روابط بینالملل شالودهشکنی شود تا صورتبندی جدیدی از این حوزه، با در نظر گرفتن دیدگاه زنان و زنانگی برساخته شود. 3-2-6. فمینیسم اسلامیاین گرایش، تفسیری زنمدارانه از اسلام است که نتیجهی التقاط اندیشه اسلامی و فمینیستی است. این گرایش در دو دهه اخیر در ایران و برخی از کشورهای اسلامی پدید آمده است و تا حدودی متأثر از قرائت پستمدرن از فمینیسم است که نسخهی هر جامعهای را در چارچوب فرهنگ و عقاید همان جامعه، مینویسند. این گروه، مردسالاری را مشکل اصلی زنان در خانواده، اجتماع، اقتصاد و سیاست میدانند و احکام متفاوت دینی را در مورد زن و مرد، تبعیضآمیز و مخالف با حرمت و آزادی انسان و حقوق بشر و برابری زن و مرد به حساب میآورند. فمینیستهای اسلامی سعی میکنند با قرائت جدیدی از آیات و روایات دینی، تصویری از اسلام نشان دهند که با الگوهای غربی و فمینیستی نزدیک باشد (بهشتی و احمدینیا، 1385: 57).
4. مفروضات فمینیسم4-1. اصول فکری فمینیسمفمینیسم به عنوان یک مکتب فکری بشری، که ریشه در بنیانهای فکری و فلسفی عصر روشنگری دارد، مبتنی بر مفروضات متعددی است که از جملهی مهمترین آنها میتوان به اومانیسم/فردگرایی، لیبرالیسم، برابری، سکولاریسم و نسبیتگرایی اخلاقی اشاره داشت. 4-1-1. اومانیسمواژه اومانیسم مفهومی کلیدی و در عین حال مبهم معادل اصالت بشر یا انسانگرایی بوده و نشان دهندهی نوعی رویکرد نظری و عملی است که انسان را سرلوحهی تمام امور قرار میدهد. رواج اندیشههای جدید اومانیستی را به رنسانس فرهنگی و ادبی در فلورانس ایتالیا نسبت میدهند اما پیش از رنسانس و به خصوص در دوران یونان باستان نیز وجود نوعی اومانیسم گزارش شده است. در واقع، یک معنای خاص و یک معنای عام از اومانیسم متبادر میشود. اومانیسم معنای خاص، به یک جنبش فرهنگی در عهد رنسانس اطلاق میشود که هدف آن شکوفاسازی نیروهای درونی انسان با توجه به متون کلاسیک فرهنگ باستانی یونانی-رومی بود تا بدینوسیله دانش و زندگی اخلاقی و دینی انسانها را از قیومیت کلیسا آزاد سازد. اما اومانیسم معنای عام دیگر یک جنبش محسوب نمیشود بلکه عبارت است از یک شیوهی فکری و حالتی روحی که شخصیت انسان و شکوفایی کامل وی را بر همه چیز مقدم میشمارد و نیز عمل موافق با این حالت و شیوهی فکر. در این معنی، اومانیسم عبارت است از اندیشیدن و عمل کردن با آگاهی و تأکید بر حیثیت انسانی و کوشیدن برای دستیابی به انسانیت اصیل (بیات، 1381: 40؛ قرهداغی، 1391: 9). معنای عام اومانیسم، یکی از مبانی و زیرساختهای بسیاری از فلسفهها و افکار و نیز مکاتب پس از رنسانس بوده است. فمینیسم نیز در آغاز شکلگیری، ماهیتی اومانیستی داشت. ترتیب جنسی آرمانی برای فمینیستهای لیبرال، ترتیبی است که طی آن هر فردی هر نوع زندگی را که میخواهد برای خود برگزیند و گزینش او از سوی دیگران پذیرفته شود. این گروه، جنسیت فرد را با حقوق او مطلقاً بیارتباط میداند و معتقد است که سرشت زنانه و مردانه کاملاً یکسان بوده، تنها �انسان� وجود دارد نه جنسیت. از این رو، فمینیستها با پذیرش نقشهای متفاوت و از پیش تعیین شده برای مذکر و مؤنث در خانواده مخالف است و چنان باور دارد که در روابط زناشویی، شادکامی و لذت خودمحورانه زن و شوهر اصل است نه تشکیل خانواده و تربیت فرزند (دیویدسن، 1377: 12). 4-1-2. لیبرالیسملیبرالیسم به معنای آزادی بیقید و شرط فرد انسانی در انتخاب هرگونه زندگی است. در لیبرالیسم، آزادی انسان در خواستهها و تمنیاتش و تلاش در راه رسیدن به آن پذیرفته شده است. این فلسفه تا حدی معلول محدویتهای قرون وسطایی دنیای غرب بوده است. یکی از مبانی مهم لیبرالیسم، اصالت فرد و نفی هر نوع سرچشمه و مبدد آگاهی غیر از تشخیص فردی است. جرمی بنتام از نظریهپردازیان فلسفهی لیبرالیسم میگوید: �به طور کلی میتوان گفت هیچکس به خوبی خود شما نمیداند چه چیزی به نفع شما است. هیچکس با چنین پیگیری و شور و شوقی، مایل به دنبال کردن آن نیست� (آربلاستر، 1391: 42-43). فمینیسم تا حدود زیادی مدیون لیبرالیسم است. فمینیستهای اولیه از فردگرایی لیبرالی متأثر بودند. 4-1-3. برابرییکی دیگر از اصول بنیادین لیبرال، که فمینیستها آنرا به عنوان مبنای عمل خود برگزیدهاند، اصل برابری است. این اصل را میتوان محوریترین آرمان فمینیسم نامید. فمینیسم مدعی اصل برابری کامل و یکنواخت و به دور از هرگونه تفاوت بین حقوق همه انسانها، اعم از زن و مرد، است. البته باید در نظر داشت که برابری بدان معنا نیست که همه توانایی برابر یا درک اخلاقی برابر یا جذابیت شخصی برابر دارند، بلکه مراد از برابری این است که همه در برابر قانون، حقوق برابر دارند و حق دارند از آزادی مدنی برخوردار شوند. هیچ قانونی نباید به برخی امتیازات خاصی بدهد و بر برخی، تبعیضهای خاصی تحمیل کند (شاپیرو، 1380: 4-5). همانگونه که عنوان شد، برابریخواهی نقطهی یکانونی همهی آموزههای فمینیستی محسوب میشود. در تعالیم فمینیسم، برابری و نفی تفاوت دو جنس در عرصه خانه و اجتماع، چنان دنبال میشود که هرچه به عنوان نقش مبتنی بر جنس است، باید نقش بر آب شود و فقط آخرین لایهی تفاوت، که تنها تفاوت پذیرفته شده از جانب فمینیستهاست، یعنی صرف نرینگی و مادینگی میتواند باقیبماند. این موضوع، نقشهای طبیعی و تاریخی آنها را آنقدر کم رنگ می نماید که به راحتی میتوانند به جای هم نقش ایفا کنند. برابری حقوق و منزلت زن و مرد شعار همیشگی فمینیسم بوده و تقریباً همهی دیدگاههای فمینیستی برای کسب حقوق برابر زنان و مردان، به مبارزه نظری و عملی پرداختهاند. آنها تا بدانجا بر برابری پای میفشارند که الگوهای ارزشی و رفتاری متمایز میان زن و مرد را به عنوان برهم زننده اصل برابری برنتابیده و خواستار تحول آنها شدهاند و عقیده دارند که باید انسان بودن به جای زن یا مرد بودن، هدف فرایند جامعهپذیری باشد (مطیع، 1376: 137). 4-1-4. سکولاریسمبرای واژه سکولاریسم، معانی و کاربردهای متعددی بیان شده اما وجه مشترک آنها عبارت است از اعتقاد به اینکه زندگی و امور مربوط به آن باید از دین فاصله بگیرد و ملاحظات دین نادیده گرفته شوند (). بر این اساس، ارزشهای اخلاقی و روشهای اجتماعی باید با توجه به معیشت دنیوی و رفاه اجتماعی تعیین گردند، نه با رجوع به دین. فمینیسم نیز با بهرهگیری از این مبنا، به دنبال حذف دین و آموزههای آن از نهاد خانواده است. فمینیستهای افراطی نمیتوانند به ارزشهای دینی معتقد باشند، زیرا مسایل حقوقی، سیاسی و اجتماعی مربوط به زنان را خارج از قلمرو هر دینی میدانند. بنابراین، احکامی مانند حجاب، ممنوعیت سقط جنین، ضابطهمند شدن روابط جنسی و احکام مربوط به خانواده و اخلاق و ارزشهای دینی را مصداق ستم به زنان معرفی کرده، در جهت محو آنها تلاش میکنند. از این رو، تمام تلاش خود را مصروف داشتهاند تا آموزههای دینی را همچون دیگر ساحتهای زندگی اجتماعی، از ساحت خانواده جدا سازند (ویتز، 1383: 83). 4-1-5. نسبی گرایی اخلاقی و فرهنگینسبیگرایی فرهنگی بر آن است که هر فرهنگی، پاسخهای بومی برای مشکلات جامعه خود دارد که باید تنها در محدوده همان فرهنگ مورد ارزیابی قرار گیرد. فمینیسم به عنوان مولود فرهنگ سرمایهداری غرب نیز در اندیشههای خود، از این اصل سود میجوید و هیچ ارزش اخلاقی و دینی را ثابت و مطلق نمیداند و عقیده دارد که هرکس حق دارد هرگونه که بخواهد زندگی کند. ترتیب جنسی آرمانی برای فمینیستها، آن است که هر فردی مناسبترین سبک زندگی را برای خود برگزیند و گزینش او ازسوی دیگران پذیرفته شده، مورد احترام قرار گیرد، خواه خانهداری یا ازدواج باشد یا زندگی مجرّدی، بچهدار یا بیبچه و یا نوعی ارضای جنسی انعطافپذیر را در پیش گیرد (ریتزر، 1380: 477). از این رو، فمینیستها نهاد خانواده و ازدواج را آماج حملههای بیامان خود قرار داده و با عناوینی زشت از آن یاد میکنند. نهاد خانواده برای آنها یک ارزش ثابت نیست که در عالم واقع تنیده شده باشد. آنان خانواده و ازدواج را محدودکنندهی حق جنسی زن میدانند، زیرا آزادی جنسی زنان را محدودکنندهی حق دسترسی آنها به ارتباطات آزاد جنسی تلقّی میکنند. ازدواج تا جایی برای آنان قابل پذیرش است که آزادیهای جنسی را محدود نکرده باشد. حفظ حیات جنینی که در شکم زن است، از نگاه نسبیتگرایی فمینیستها، همیشه یک امر خوب و مثبت نیست، حفظ جنین تا زمانی خوب است که زن بخواهد و وجود حضور و حیات او را انتخاب و اراده کند. اما اگر به هر دلیلی، وجود جنین را برای خود مزاحم تلقّی کند، سقط آن از حقوق مسلّم او شناخته میشود (چراغی کوتیانی، 1389: 37-38). 4-2. موضوعات اصلی در فمینیسم4-2-1. فمینیسم و مادریاز جمله موضوعات بغرنج و مشکلی که فمینیستها با آن روبرو گشتهاند مادری است، چراکه با آوردن چنین بحثی مجموعهای از مباحث ایدئولوژیکی، بیولوژیکی و ساخت اجتماعی را نیز به میان میآورند. در مجموع نیز نظراتی که فمینیستها در رابطه با مادری بیان نمودهاند بیشتر در مباحث مرتبط با بیولوژی تولید مثل است. در میان گرایشهای فمینیستی میتوان نظرات دو طیف را در این رابطه مورد بررسی قرار داد، طیف اول فمینیستهای لیبرال است که اصل مادری را قبول داشته اما اصرار دارند که این امر یکی از اختیارات مادر باشد، به عبارتی حق فردی یک زن این است که با اختیار خویش مادر باشد و حقوق مرتبط به سقط جنین و نیز کنترل باروری به او متعلق گردد. طیف دوم فمینیستهای رادیکال هستند که اصل مادری را نفی میکنند، چراکه منشاء ظلم و ستم به زنان میدانند. از منظر این گروه، برخورد خشونتآمیز و سلطهجویی مردان بر زنان از تجربیاتی است که زنان و مادران خانواده کسب کردهاند (گاردنر، 1386: 35؛ پاسنو، 1384: 68). فمینیستهای تندرو با تشویق زنان در غلبه کردن بر بیولوژی تولید مثل و انکار غریزهای به نام مادری سعی در اشاعهی نظریات خویش دارند. چنانچه سیمون دوبوار[13] در کتاب جنس دوم[14](1953) در این رابطه مینویسد غریزهی مادری وجود ندارد و این کلمه در هیچ مورد برای نوع انسانی به کار برده نمیشود، او بارداری را ماجرای غمانگیزی برای زنان بهشمار آورده و او را همچون ماشین جوجهکشی بیان نموده که انگلی به نام جنین از او بهرهبرداری میکند. برخی فمینیستها نیز وضعیت بیولوژیکی تولید مثل زنان را نشانهی ضعف و عامل عقبماندن زنان دانسته و به زنان در غلبه بر این ضعف راهکار میدهند چنانچه در این رابطه شولامیث فایرستون[15] در کتاب دیالکتیک جنس[16] (1970) اظهار داشت، خانوادهی زیستشناختی که شاخص آن وابستگی کودک به مادر و وابستگی زن به مرد است، واحد اساسی تولید مثل بوده که در همهی جوامع تداوم یافته است. این امر معلول ضعف فیزیکی زنان نسبت به مردان، به دلیل ایفای نقش تولید مثل و نیز ناتوانی کودکان و نیاز آنها به بزرگسالان برای ادامهی حیات بوده است (هام و گمبل، 1382: 119). 4-2-2. فمینیسم و خواهری جهانیجنبش فمينيسم از ابتداي پيدايش سعي داشت زنان را به يك اردوگاه واحد ايدئولوژيكي برساند. فمينيستها قصد داشتند مفهوم خواهري جهاني را جامهی عمل بپوشانند، اما در طول تاريخ به جاي تكامل، گرفتار تشتت و تفرقه فكري شدند. فمینیستها با طرح شعار "خواهری جهانی است" [17]و بدون در نظر گرفتن تاریخ و حقایق امپریالیسم که زنان را از هم جدا میکرد، در صدد ایجاد همبستگی میان زنان جهان بودند. آنها چنین استدلال میکرد ند که تجربههای مشابهی در پرورش کودکان، نگهداری از خانواده و حتی قربانی خشونت جنسی بودن، زنان سراسر جهان را به هم پیوند میزند. با آنکه چنین استدلالی میتواند حقیقت داشته باشد، ولی برای همه زنان مصداق ندارد. چراکه علیرغم ادعای تشابه، مقولهی زن در درون خود تفاوتهایی را نیز آشکار میکند. تأکید بر تشابه زنان وقتی مهم میشود که یک جنبش اجتماعی (یعنی کمپینی مداوم و متراکم که افراد را با هدف رسیدن به یک آرمان مشترک به گرد هم میآورد) به نیابت از تمامی زنان صحبت کند و به نام یک تفکر جهانی "خواهر بودن" به تبلیغ و ترویج منافع مشترک همه زنان بپردازد. خواهر بودن یعنی همبستگی زنان بر اساس شرایط، تجربیات و نگرانیهای مشترک. خواهری جهانی یعنی چنین همبستگیای تحت هر شرایطی و در هر گوشه جهان وجود دارد و یا در حال شکلگیری است. کتاب خواهری، جهانی است (1984) با اغراق و تأکید بر تجربیات مشترک زنان و کمرنگ کردن تفاوت میان آنان، به ترویج مفهوم خواهری جهانی پرداخت (لی و شاو، 1393). این در حالی است که تفاوت میان زنان، هویتی چندلایه و تقاطعی را منعکس میکند که بر اساس سن، شکل بدن، قیافه و سایز، یا طبقه اجتماعی (مربوط به طبقه اقتصادی و میزان دسترسی به تحصیل و نوع مشخصی از مشاغل)، هویت جنسی (شامل همجنسگرا، بایسکسوال، لزبین و کوییر)، نژاد (تعریف شده بر اساس تیپهای ژنتیکی مشخصی چون رنگ پوست، شکل بینی، یا جنس مو) و توانایی (بر اساس توانایی بدنی و سلامت روانی) میباشد. همچنین تفاوت میان زنان، شامل تفاوتهای قومی و منطقهای هم میشود که مربوط به مذهب، فرهنگ و منشأ ملی (که عموماً تاریخ ناسیونالیسم را در بر میگیرد) است. ناسیونالیسم یک ایدئولوژی و فعالیت اجتماعی است که نشان میدهد چطور اعضای یک ملت برای یکدیگر ارزش قائلاند و چگونه در صدد رسیدن به اهداف یا حفظ ارزشهای ملی خود هستند. تفاوتهای منطقهای نیز بدون شک در زندگی فردی زنان تأثیر میگذارد، تفاوتی که از محل و موقعیت آنها در کشورهای جهان شمال یا جهان جنوب سر چشمه میگیرند. این تقسیم جهان به دو دسته کمتر یک تقسیم جغرافیایی و بیشتر تقسیمی اجتماعی-اقتصادی است بین کشورهای پیشرفته و ثروتمندی چون اروپا و آمریکای شمالی (شمال) و کشورهای در حال رشد و فقیر مثل بخشهای عمدهای از آفریقا، آمریکای جنوبی و آسیا (جنوب) (Lee, 2011: 4-6). همین تشخیص مصنوعی و تحمیلی بودن مفهوم همبستگی در شعار خواهری جهانی بود که اساساً مانع تداوم آن از سوی فمینیستها شد. 4-2-3. فمينيسم و لسبیانیسمتبليغاتي كه نحلههاي گوناگون فمينيسم براي رهايي زنان از ستمگري مردان و قيود زندگي خانوادگي انجام ميدهند، فضايي را به وجود آورد كه بسياري از زنان، لسبیانیسم را تنها راه پايان دادن به نقشهاي كليشهاي دانستند. تحت تأثير اين فضا، بسياري از زنان كه هيچ تمايلي به همجنس خود نداشتند، جهت حمايت از فمينيسم به همجنسگرايي روي آوردند و نظریهی لسبین فمينيسم شکل گرفت. بر مبناي این نظريه، عمدهترين ستم مردان عليه زنان، در روابط جنسي نابرابر زن و مرد است و همجنسگرايي زنان، آزادي جنسي آنان و رهايي از تقيدات خانواده، تنها راه رهايي آنها از اين ستم جنسي است. لسبین فمینیسم همچنین یک جنبش فرهنگی و دیدگاهی انتقادی است که بیشترین نفوذ را در دههی هفتاد و اوایل دهه هشتاد میلادی (در درجه اول در آمریکای شمالی و اروپای غربی) داشته است. این جنبش زنان را تشویق میکند که انرژی خود را به طور مستقیم به جای مردان، معطوف به دیگر زنان کنند و اغلب همجنسگرایی زنانه را به عنوان نتیجه منطقی فمینیسم تبلیغ میکند (فرهمند، 1384: 125و150). 4-2-4. فمینیسم و دوگانهانگاریاز مهمترین مبانی انسانشناسی گرایشهای گوناگون فمینیستی، مبارزه با ذاتگرایی و دوگانهانگاری میان زن و مرد است. آنان با دوگانهانگاری، که معمولاً مردان را در جهت خوبیها، قدرت، عقلانیت و غیره قرار داده و زنان را در جهت ضعف، زشتی، عدم عقلانیت و غیره قرار میدهد، مخالف هستند. به عقیدهی آنان، انسان وقتی به دنیا میآید، لوح سفیدی است که به هر نحوی میتوان ساخت و هر چیزی را میتوان بر آن نوشت. فرهنگ مردسالار و تربیتهای تبعیضآمیز در خانواده، مدرسه و جامعه، زن را زن و مرد را مرد به بار میآورد. تنها تفاوتی که میتوان بین مرد و زن در نظر گرفت، تفاوت در نرینگی و مادگی است. در دههی 1970، فمینیستها دو اصطلاح را به کار بردند که در پیشبرد نظریهی فمینیستی نقش تعیین کننده داشت. یکی، واژهی جنس[18] و دیگری واژه جنسیت[19]. جنس اشاره به تفاوتهای بیولوژیکی دارد، اما جنسیت ناظر به تفاوتهایی است که منشأ فرهنگی و اجتماعی دارد و در طول زمان شکل گرفته است. بنابراین، تفاوتهای زن و مرد، هرچند طبیعی تلقی میشود، اما امری کاملاً عارضی و ساختگی است. اگر نقشهای اجتماعی زن و مرد را عوض کنیم، نقشها نیز جابهجا خواهد شد (زیبایینژاد، 1390: 270-29). 4-2-5. تبعیض مثبتایده برابری حقوق و فرصتها میان دو جنس که عمدتاً در طول موج اول فمینیسم و توسط فمینیستهای لیبرال تبلیغ میشد، به برقراری تساوی نسبی حقوق و فرصتهای آموزشی، سیاسی و اقتصادی میان زنان و مردان تا سال 1920 منجر شد. با این حال از دههی شصت قرن بیستم جنبش فمینیستی پر قدرتتر و متنوعتر به میدان آمد و با بیان اینکه منشأ فرودستی یا ستم بر علیه زنان را باید در عناصر پیچیدهتری از قبیل زبان، فرهنگ و نظام سلطهی پدرسالارانه جستجو کرد، برابری حقوق و فرصتها را برای برابری میان دو جنس کافی ندانست و ایدهی تبعیض مثبت به نفع را پیش کشید. تبعیض مثبت به مجموعه اقدامات و سیاستهایی گفته میشود که امتیازات و برخورداریهایی را بر گروههای اقلیت و یا در معرض آسیب در نظر میگیرد تا امکان رقابت و برخورداری از فرصتهای برابر برای گروههای اقلیت و یا در معرض آسیب، تأمین شود (حوراء، 1387: 48). تبعیض مثبت برای زنان از دو جنبه قابل تصویر است. نخست، آنکه زنان به دلیل ویژگیهای خاص بدنی و وظایف خاصی که از این جهت برعهده میگیرند، باید مورد حمایت قرار گیرند. بارداری، زایمان و مراقبتهای بعد از زایمان از قبیل شیردهی و سرپرستی کودکان در دورههای زمانی خاص ایجاب میکند که مادران از مرخصیهای تمام وقت و یا پاره وقت برخوردار گردند. این صورت از تبعیض مثبت در بسیاری از کشورهای جهان در حال حاضر وجود دارد، حتی کشورهایی که تفکرات فمینیستی کمتر در آنها رسوخ پیدا کرده است. نوع دیگری از تبعیض مثبت را جنبشهای فمینیستی پیشنهاد میکنند که برخورداری زنان از اینگونه تبعیضهای مثبت، به جای آنکه ریشه در تفاوتهای جنسی و کارویژههای مربوط با جنس زنان از قبیل بارداری، زایمان و شیردهی داشته باشد در نابرابری موقعیت زنان در مقایسه با مردان در برخورداری از مناصب سیاسی و مدیریتی (ثروت و قدرت) ریشه دارد. در ایالات متحده کارفرمایان ملزم هستند حداقل یک سوم از کارمندان خود را از میان زنان انتخاب کنند تا از برخی معافیتهای مالیاتی برخوردار شوند. یا در فرانسه حمایتهای مالی از احزاب سیاسی از سوی دولت به معرفی مساوی نامزدها از میان دو جنس منوط گردید (واتکینز و همکاران، 1384: 8). 4-2-6. حذف کليشههاي جنسيتيفمينيستها معتقدند که تبعيضات تاريخي عليه زنان، از نوع تبعيضات نهادينه شده است که از همان آغاز تولد با برخوردها و تربيتهاي تبعيضآميز در خانوادهها عليه دختران اعمال ميشود و سپس، در دورههاي آموزش رسمي از طريق برنامههاي آموزشي تثبيت و نهادينه ميگردد. به عنوان مثال، از کودکي در خانوادهها به پسرها گفته ميشود مرد گريه نميکند و پسرها بايد شجاع باشند. در عوض، به دختران گفته ميشود بايد لطيف، ظريف و مرتب باشند. يا اينکه در خريد اسباببازي براي پسران شمشير، تفنگ، ماشين و غيره خريداري ميکنند و براي دختران، عروسک ميخرند. از اين طريق، به پسرها ميآموزند که شما براي بيرون از خانه و فعاليتهاي اجتماعي خلق شدهايد و دخترها براي کارهاي درون خانه و بچهداري آفريده شدهاند. در مدراس و برنامههاي درسي نيز از اينگونه آموزشها وجود دارد. فمينيستها اينگونه آموزشها را، کليشههاي جنسيتي در تعليم و تربيت مينامند. از نظامهاي تربيتي و مدارس ميخواهند که هوشمندانه با اين کليشهها مبارزه کنند و از طريق گنجاندن مواد درسي و تصاويري هدفمند، ذهنيت فراگيران را از آنها پاک سازند. آنان همچنين خواستار تغيير در ساختار زبان رايج، از جمله ايجاد تغيير در بهکارگيري ضماير هستند. از آنجايي که در زبانهاي مختلف، از ضماير مذکر بيشتر استفاده ميشود، فمينيستها خواستارند که در مواردي که مرجع ضمير مشخص است، ميتوان از ضمير مذکر يا مؤنث استفاده کرد. اما در موارد ديگر، بهجاي استفاده از ضمير مذکر، بايد از جملات مجهول استفاده شود (ديويدسان، 1388: 124-127). برچسبها: فمینیسم, روابط بین الملل, امواج فمینیسم
+ نوشته شده در دوشنبه بیستم شهریور ۱۳۹۶ساعت 22:54  توسط یداله فضل الهی
|
|
|